#هم_خونه_پارت_27

فرناز و نرگس به تکاپو افتاده بودند و از درون کیفهایشان چیزهایی بیرون آوردند که یلدا را لحظه به لحظه متحیرتر22

میساخت.نرگس یک ظرؾ کوچک محتوی عسل را کنار آیینه و شمعدان قرار داد و بعد کیسه ی نقل و سکه را در دست
.گرفت و منتظر ایستاد
فرناز هم با عجله د رحالی که از ساسان کمک میخواست، مشؽول باز کردن کیؾ فیلمبرداری شدو
کامبیز که با دیدن تدارکات دوستان یلدا تازه متوجه ی قضایا شده بود به سوی شهاب آمد و گفت:« حیؾ شد، کاش حداقل
»!دوربین عکاسی ام رو آورده بودم
.»شهاب به همان جدیت نگاهش، زیر لب گفت:« تیازی به این مسخره بازی ها نیست
یلدا با اینکه سعی میکرد اصلاً شهاب را نگاه نکند، باشنیدن این جمله نگاه سرزنش بارش را نثار او کرد. دلش میخواست
بگوید، من هم از برنامه های دوستانم بی اطلاع بودم. من هم دلم نمیخواد که امروز رو به وسیله ی فیلم و عکس در گوشه
!ای از ذهنم ثبت کنم
فرناز میخواست فیلم بگیرد که کامبیز جلو رفت و از او درخواست کرد که کنار یلدا و نرگس باشد و فیلمبرداری را به او
.بسپارد. فرناز با لبخند رضایت مندی درخواست او را پذیرفت
یلدا حس میکرد کامبیز پسر خوب و مهربانی است و هر بار که به او نگاه میکرد با لبخند کامبیز روبه رو میشد و او هم
.لبخند میزد
حاج آقای عظیمی عبای قهوه ای اش را کمی جا به جا کرد و بلند گفت:« برای سلامتی شان صلوات!» صدای صلوات در
اتاق پیچید و او ابروها را بالا داد و نگاهی موشکافانه به یلدا و شهاب انداخت و بعد از ثانیه ای سکوت، خطاب به جمع
»!گفت:« ببینم عروس و داماد به این بد اخلاقی تا به حال دیده بودید؟
همگی به ظاهر خندیدند، زیرا هر کدام میدانستند که این ازدواح با تمام ازدواج هایی که تا به حال دیده اند ،فرق میکند. پس
عروس و دامادشان هم باید متفاوت باشد، اما حاج عظیمی دوباره گفت:« واقعاً نوبر است.» و خطاب به شهاب گفت:«
.»کمی لبخند بد نیست، آقای داماد
شهاب نگاهی به جمع انداخت و سری تکان داد و زهر خندی زد. آقای عظیمی ادامه داد:« این لحظه یکی از لحظات
بسیار روحانی و الهی است، دلتان را صاؾ کنید واز خدا بخواهید تا تمام لحظات زندگیتان را در کنار هم باشید و همراه با
.»دلخوشی سپری کنید. پس شاد باشید و لبخند بزنید تا خداوند شادی و لبخند را با زندگیتان عجین کند
کامبیز برای اینکه حال و هوای مجلس را عوض کند از فرصت استفاده کرد و گفت:« به افتخار عروس و داماد اَخمو،
»!یک کؾ مرتب
بلافاصله صدای دست های سرد و لرزانی که صاحبان آنها هرکدام به نوعی مضطرب و مردد بودند، سکوت وهم انگیز
اتاق را شکست. پروانه خانم به یلدا سفارش کردخه بود که حتماً سوره الرحمن را قبل از شروع خطبه عقد بخواند و هر
.آرزویی دارد همانجا از خداوند درخاست کند. یلدا قرآن کوچکش را از کیؾ بیرونآورد و شروع به خواندن کرد
»!فرناز جستی زد و خود را به یلدا رساند و خنده کنان گفت:« یلدا برای من دعا کن. میگن دعای عروس میگیره
شهاب نگاه معنی داری به فرناز انداخت و پوزخندی زد. حاج رضا شناسنامه ها را از جیب در اورد و به آقای عظیمی
دارد. یلدا همانطور که در دل دعا میخواند سرش رابلند کرد و نرگس را دید که مثل همیشه ساکت ایستاده بود و نگاهش
میکرد. با دیدن نرگس دل یلدا تندتر تپید. دلش میخواتست او را در آؼوش بگیرد. نرگس به آرامی کنارش آمد و دست او
»!را گرفت و گفت:« چیزی میخوای؟

romangram.com | @romangram_com