#هم_خونه_پارت_28

یلدا سرش را به علامت منفی تکان داد و چشم هایش پر از اشک شدند. نرگس میدانست یلدا چه احساسی دارد. آهسته
»!گفت:« یلدا گریه میکنی؟! خجالت بکش، مگه بچه شدی؟
نرگس با اخم نگاهی به شهاب انداخت و دستمال کاؼذی را از روی میز برداشت و جلوی یلدا گرفت و گفت:« یلدا جان،
.»..از چی ناراحتی!؟ اگه راضی نیستی هنوز دیر نشده
اینبار نگاه شهاب، یلدا و نرگس را ؼافلگیر کرد. یلدا دستمال برداشت و اشکهایش را پاک کرد. کامبیز که فیلم میگرفت
»!مثل یک برادر به سوی یلدا آمد و با نگرانی پرسید:« یلدا خانم، مشکلی هست؟
.»یلدا سعی کرد لبخند بزند، گفت:« نه،نه، مشکلی نیست
»!نرگس صورت یلدا را بوسید و در گوشش گفت:« من مطمئنم پسر خوبیه، نگران نباش
فرناز هم پیش آنها آمد وگفت:« بچه ها چه خبره؟! راستی یلدا بار اول بله نگی ها، باید زیر لفظی بگیری بعد!» و نگاه
.خنده داری به شهاب انداخت و شکلکی خنده دار تر در آورد
یلدابه آنهمه نشاط و آرامشی که فرناز داشت ؼبطه خورد و لبخند زد. بعد از دقایقی صدها خط کج و مآوج توسط یلدا و
حاج آقا عظیمی از نرگس و .شهاب روی دفترهای مختلؾ به عنوان امضا کشیده شد و بالاخره نوبت خواندن خطبه رسید
فرناز خواهش کرد که با کله قند آماده ای که آنجا بود، روی سر عروس و داماد قند بسایند. نرگس هم به آرامی شروع به
ساییدن قند کرد. حاج آقا عظیمی د رحال خواندن خطبه بود . سکوت اتاق را پر کرده بود. تمام دل ها به نوعی در تپش23

بود. همه چیز فراموش شده بود و فقط هر چه بود، آن لحظه بود. لحظه ای که دو زندگی مختؾ در هم ادؼام میشد. لحظه
.ای که دو انسان با تمام گذشته شان فراموش میشدند و دو انسان جدید متولد میشدند
کامبیز فیلم میگرفت. ساسان شمع ها را روشن کرد و عکس انداخت. نرگس و فرناز قند می ساییدند. حاج رضا نیز دعا
یلدا چشم .میکرد حاح عظیمی خطبه میخواند. شهاب متفکرانه سر به زیر انداخته بود و به صدای حاج آقا گوش سپرده بود
هایش را بسته بود و دعا میکرد. خطبه تمام شد و همگی منتظر شنیدن(بله) عروس خانم شدند. فرناز و نرگس قند ساییدن
الان بله نگی..!) و بعد فرناز در حالی که میخندید بلند گفت:« عروس (را فراموش کردند و مدام به یلدا سفراش میکردند
زیر لفظی میخواد» و اشاره به ساسان کرد تا کیفش را بیاورد. حاج رضا جلو آمد ودست در جیب کرد و دو عدد جعبه
جواهرات بیرون آود که هر دو شامل زنجیرهای بلند و نسبتاً ضیخمی بودند که یک آویز تقریباً بزرگ(الله) به آن زینت
.بخشیده بود. یکی را به گردن پسرش و دیگر را به گردن یلدا آویخت
ساسان به اشاره فرناز و نرگس دست در کیؾ فرناز کرد و هدیه ای را که از جانب نرگس و فرناز تهیه شده بود به دست
.نگرس داد. نرگس هم با طمانینه هدیه اش را باز کرد، یک دستبند زیبا و شیک بود که در دست زیبایی اش دو چندان شد
کامبیز نیز با دیدن این صحنه ها دست به گردنش .یلدا از دیدن آنهمه ابراز محبت از جانب دوستانش به هیجان آمده بود
انداخت و زنجیر طلایش را باز کرد و برای یلدا آورد و گفت:« ناقابله، از طرؾ من قبول کنید. انشاالله همیشه خوشبخت
.»باشید
»!شهاب با حیرت فراوان به کامی خیره شد و گفت:« کامی نیازی به این کار نیست
یلدا سعی کرد در برابر رفتار متواضعانه کامبیز تعارؾ کند، اما ناگزیر از دریافت هدیه ی کامی، تشکر فراوان کرد.
ساسان دسته گلی که آورده بود را برداشت و در حالی که آنرا جلوی آیینه قرار میداد، یکی از گل ها تازه تر را انتخاب
کرد و چید و به دست یلدا دا و برایش آرزوی خوشبختی کرد. نگاه معناداری بین کامبیز و شهاب رد و بدل شد. حاج
عظییمی برای بار دوم خطبه را خواند.همه در سکوت منتظر شنیدن صدای یلدا بودند. یلدا نگاهی به آیینه انداختريال شهاب

romangram.com | @romangram_com