#هم_خونه_پارت_26

طور آن همه اضطراب را پنهان کند و رفتاری معمولی داشته باشد. شب قبل خیلی تمرین کرده بود که شهاب را که دید،
مثل او جدی و سر د برخورد کند. اما دوباره با دیدنش مضطرب شده بود و همه ی قول و قرارهایش را فراموش کرده
بود. گویی خجالت میکشید که حتی نگاهی به او بیاندازد، مخصوصاً که رفتار شهاب هم طورب بود که گویی اصلاً یلدا
.وجود ندارد
کامبیز دوست صمیمی و شریک کاری شهاب هم بود، جلو آمد و سلتم و علیک و احوالپرسی کرد. نگاه آشنا و مهربانی به
»!یلدا انداخت و جلوتر آمد و گفت:« سلام، فکر میکنم شما یلدا خانم باشید؟
.»..یلدا لبخندی زد و سر را به علامت تایید تکان داد و گفت:« بله، و
.من کامبیزم -
.خوشوقتم -
شهاب کنار ایستاده بود و بدون اینکه به شخص خاصی نگاه .ساسان و کامبیز هم به هم معرفی شدند و دست دادن
کند،سلامی به جمع داد و سر را پایین انداخت. نگاه ساسان روی چهره اخمو ی شهاب خیره بود. فرناز و نرگس هم به یلدا
.چسبیده بودند. انگار آنها هم به نوعی مضطرب بودند و شور و هیجان اولیه شان را فراموش کرده بودند
.فرناز در گوشی به یلدا گفت:« دست راستت زیر سر من! چه شوهر جذابی پیدا کردی!» و ریز ریز خندید
»!نرگس که حال یلدا را بهتر می فهمید با آرنج به پهلوی فرناز زد و گفت:« هیس
حاج رضا همه را دعوت به ورود به آپارتمان ویلایی سفید رنگی کرد. دفتر ازدواح واقع در طبقه دوم بود. حاج رضا و
.کامبیز جلوتر از همه داخل شدند. سامان و فرناز پشت سر آنها و بعد نرگس و یلدا
یلدا احساس میکرد پله ها را نمی بیند، دست نگرس را محکم گرفته بود و با تکیه بر او بالا میرفتو لحظه ای ایستاد و به
نرگس، حالم خوب نیست. نمیدانم چرا دلم میخواهد :«چشم های نرگس که همیشه به او آرامش میدادند خیره شد و گفت
»!گریه کنم؟
نرگس دست او را فشار داد و گفت:« ِا...، به خدا توکل کن. این همه مضطرب نباش! از چی میترسی؟ مگه نگفتی به حاج
رضا اطمینان کامل داری؟! پس به پسرش هم اعتماد کن! با همه ی اینها اگه به دلت بد افتاده و راضی نیستی، یلدا، نرو و
»!همین حالا بگو که منصرؾ شده ای
به ناگاه تردید سراپای وجود یلدا را تسخیر کرد. متفکر و مشوش، ثانیه ای به نرگس چشم دوخت. صدای پایی از پشت سر
.او را به خود اورد. شهاب از پله ها بالا می آمد. نگاهشان روی هم افتاد. یلدا دست نرگس را فشرد و پله ها را بالا رفت
حاج آقا عظیمی که از دوستان قدیمی حاج رضا بود که از دیدن آنها ابراز خوشنودی کرد و با استقبال گرمی از آنها
.دعوت کرد به اتاق عقد بروند
اتاق تقریباً بزرگی بود. بالای اتاق آیینه و شمعدان از ُمد افتاده ای قرار داشت که رو به رویش دو عدد صندلی و یک دست
.خنچه ی عقد خاک گرفته، چیده شده بود
آقای عظیمی از عروس و داماد درخواست کرد تا روی صندلی هایشان کنار هم بنشینند. یلدا چادر نرگس را رها کرد و با
تردید روی صندلی نشست. چهره ی هر دو توی آیینه اقتاد و با نگاههایی که سریع دزدیده شدند. احساس عجیبی وجود یلدا
را متزلزل کرده بود، نمیدانست چرا دلش میخواهد گریه کند. دوست داشت ساعتها با صدای بلند گریه کند. آیا او خیلی بی
کس نبود؟! مادر کجا بود؟ پدر کجا بود؟ او در میان آن ؼریبه ها چه میکرد؟ با کسی که حتی او را نمیشناخت، چطور
میتوانست محرم شود؟ چگونه میتوانست حتی دقیقه ای زیر یک سقؾ با او زندگی کند؟ گویی همه چیز و همه کس را از
.پشت پرده انبوه ِمه و ؼبار نگاه میکرد و از آنچه میدید در حیرت و شگفتی ناگزیر از باور کردن بود

romangram.com | @romangram_com