#هم_خونه_پارت_25

!»دستم رو بگیر :«یلدا دستهایش را داخل اتومبیل برد و به نرگس گفت
!»نرگس گفت:« وای چه یخ کردی، سردته؟
.سوال نرگس بی مورد بود، میدانست که یلدا هروقت مضطرب و هیجان زده است مثل گلوله ی برفی سرد میشود
...»یلدا جواب داد:« دارم میمیرم، نرگس! دلم شور میزنه
!»فرناز گفت:« دیوونه ای بابا، به پولها فکر کن
صدایسلام و علیک و احوالپرسی ساسان با حاج رضا که دم در ایستاده بود،آنها رابه خود آورد. یلدا در حالی که میگفت،
.بچه ها برایم دعا کنید، باعجله آنهارا ترک کرد
.یلدا و حاج رضا سوار شدند و راننده ی حاج رضا، آقای صبوری هم سوار شد
پروانهخانم اسفند دودکنان کنار شیشه ی اتومبیل ایستاده بود، حسین آقا نیزؼم زدهو مضطرب کنار در آمد و هر دویآنها با
نگاههای مضطرب یلدا را کهگویی بهمسلخ میرود، نگاه میکردند. یلدا خداحافظی گرمی با آنها کرده بود ودلشنمیخواست
.دوباره گریه کند، برای همین کمتر آنها را نگاه کرد
پروانهخانم سرش را نزدیک یلدا آورد و گفت:« دخترمؾ اتاقت رو یا مش حسینچیده ام،هر چی کم و کاست داشتی، زنگ
بزن و بگو تا برات بیارم. به اندازهدو سه روزهم ؼذا برات پخته ام و توی یخچال گذاشته ام. به ما سری بزن،دخترم!
.مواظبخودت باش. الهی که سفید بخت بشی، ماشاءالله...ماشاءالله.» ودوباره صورتیلدا را بوسید و چشم هایش پر شدند
نگاه مهربان یلدا که حاکی ازقدردانی و تشکر برای همه ی روزهای خوبی که باآنها گذرانده بود، روی صورتهای مهربان
.و ؼمدار پروانه خانم و مش حسین زومشده بود و بی اختیار دستهایشبالا رفتند و خداحافظی کنان از آنها دور شدند
اتومبیل ها پشت هم راهافتادند. یلدا خودش را در آیینه اتومبیل نگاهکرد.خوشگل شده بود. شال سفیدرنگی به سر داشت و
یک مانتوی آبی بسیار روشنو شلوار جین به رنگ روشنپوشیده بود. آرایش دل انگیزی داشت و عطر ملایمیاستفاده کرده
بود که درانتخاب آن وسواس زیادی به خرج داده بود. آخر بهسلامتی عروس شده بود! بهقول نرگس با اینکه همه چیز
.عجله ای و ؼیر قابلپیش بینی رخ داده بود، اماباز یلدا یک عروس تمام عیار زیبا شده بود
بالاخره بعد از دقایقی بهمحل مورد نظر رسیدند. حاج رضا از راننده خواستاتومبیل را کنار یک ساختماندو طبقه ی ویلایی
بسیار زیبا، متوقؾ کند. یلداپیاده شد و نگاهی به ساختمانو اطرافش انداخت. شهاب نیامده بود. اتومبیلساسان خاموش شد و
گویی یلدا تازه آنها را میدید.حسابی تیپ زده بودند و بهخودشان رسیده بودند. ساسان و نرگس .فرناز و نرگسپیاده شدند21

.دسته گل هایزیبایی در دست داشتند
.»نرگس به سمت یلدا آمد و گفت:« آن قدر مضطرب نباش، بابا! رنگ خیلی پریده
یلدا گویی جایی را نمیدید. فقط سعی میکرد زمین نخورد. مثل کودکی چادر نرگس را از کنارش گرفته بود و آرام قدم
.برمیداشت. حاج رضا عصبی به نظر می آمد، یلدا دلیلش را نمیدانست، شایدبه خاطر نیامدن شهاب بود
»..سپس یلدا با خود فکر کرد:« وای اگر شهاب نیاد، چی؟! آبروم جلوی دوستانم میره
صدای ترمز وحشتناک یک اتومبیل او را به خود آورد. یک پاترول مشکی جلوی اتومبیل حاج رضا متوقؾ شد. لبخند
!پهنای صورت حاج رضا را فرا گرفت، پس حاج رضا هم نگران نیامدن شهاب بوده است
اتومبیل خاموش میشود و شهاب به همراه یکی از دوستانش به نام کامبیز پیاده شدند. پیراهن اسپرت و جین پوشیده بود.
.عینک آفتابی اش را از روی صورت برداشت و اولین نفری که نگاهش با وی گره خورد و سریع دزدیده شد، یلدا بود
یلدا با خودش گفت:« امروز هم یک لباس رسمی نپوشیده، کاش جلوی دوستانم کمی حفظ آبرو میکرد.» نمیدانست چه

romangram.com | @romangram_com