#هم_خونه_پارت_20

حاج رضا نیز مثل همیشه آرام و موقر بود شربت را از روي میز برداشت و در حالي كه با قاشق بلندي آن را هم مي زد
گفت: همون طور كه خودتان مي دونید قرار امروز رو طبق صحبت هایي كه با هردو شما داشتم گذاشته ام براي اینكه با
هم آشنا بشین و اگه حرفي دارید باهم بزنید تا بعدا دچار مشكل نشوید باز هم یادآوري مي كنم فقط باید مطابق همان قراري
كه با شما گذاشته ام عمل كنید. حاج رضا كمي شربت نوشید و نفسي تازه كرد و ادامه داد: در ؼیر اینصورت ...آه بلندي
كشید و بعد از لحظه اي به آرامي از جاي برخاست و گفت: من شما رو تنها مي گذارم تا راحت تر صحبت كنید. همان
.طور كه به سمت در خروجي مي رفت گفت: امشب آسمان خیلي صاؾ و دلنشینه مي خوام مهتاب رو تماشا كنم
لحظاتي گذشته بود اما به سكوت نگاه پایین یلدا روي گل هاي قالي ماسیده بود و تكان نمي خورد و هنوز چهره ي دقیقي از
.شهاب در ذهن نداشت اما سعي نمي كرد او را دوباره نگاه كند نمي دانست چرا بي دلیل خجالت مي كشد
شهاب راحتر ار یلدا نشان مي داد دست دراز كرد و شربت را برداشت وچرخي به قاشق داد و بي معطلي آن را سر كشید.
نگاه یلدا به لیوان نیمه كه روي میز نشسته بود خیره شد ناگهان احساس بدي در دلش پیدا شد رگه هایي از رنجشي كه تنها
خودش دلیل آن را مي دانست به وجود آمده بود. شاید به خاطر آن بود كه دلش مي خواست شهاب را مثل خودش
مضطرب و دستپاچه ببیند اما بادیدن رفتار معمولي و بیخیال شهاب با آن نگاه ؼضبناك و حق به جانبش از خودش به
خاطر آن همه هیجان و اضطراب و خیال بافي متنفر شد به همان سرعت كه در اعماق افكارش مي دوید چهره اش هم
منقبض شد و دلش گرفت. شهاب از جا برخاست ویلدا به خود آمد و نگاه سریعي به قد و قامت شهاب انداخت وقد تقریبا
بلندي داشت با هیكلي تنومند و ورزیده شلوار جین و پیراهن چهار خانه ي سفید و قرمز اسپرتي به تن داشت معلوم بود این
ملاقات چندان برایش اهمیتي نداشته كه .. بوي تلخ یك عطر مردانه در فضا پیچیده بود كه علي رؼم آن محیط براي یلدا
آرام بخش و دوست داشني مي نمود. شهاب مثل كسي كه بخواهد به ناگاه مچش بگیرد چرخي زدو نگاهش را به یلدا17

دوخت و بعد از لحظه اي بدون این كه نگاهش را از او بگیرد روي صندلي اش نشست دل یلدا هوري ریخت شهاب دست
.ها را در هم قلاب كرد هنوز یلدا را نگاه مي كرد و عاقبت لب باز كرد و گفت: خب شروع كن
لحن شهاب سرد و خشن و عصبي بود یلدا حسابي جا خورده بود احساس مي كرد حالش بدتر از قبل شده است اعتماد به
نفسش را از دست داده و دستپاچه شده بود خودش را جمع و جور كرد و به سختي گفت : بله؟! شهاب عصبي مي نمود
گویي با موجود دست و پا چلفتي و احمقي رو به رو شده است با لحن توهین آمیزش گفت : مثل این كه شما اصلا نمي
دونید براي چي اینجا نشسته اید؟ یلدا داغ شده بود دلش مي خواست چیزي بگوید اما حس مي كرد صدایش در نمي آید .
شهاب پوزخندي زد و گفت : خب گویا شما حرفي براي گفتن ندارید و بدون این كه منتظر شنیدن جوابي از جانب یلدا باشد
ادامه داد: ببین خانم محترم حالا كه شما حرفي نداري پس بهتره خوب خوب به حرؾ هاي من گوش كني من اگه الان
اینجام فقط بنا به درخواست حاج رضا است و قراري كه با هم گذاشتیم یعني راحتت كنم من براي آینده ام برنامه ریزي
كرده ام و براي خودم برنامه هایي دارم درسته كه فعلا به خاطر قول و قراري كه با پدرم گذاشته ام شش ماه را اون
طوري كه اون مي خواد باید زندگي كنم اما دلیل نمي شه كه حقیقت رو بهت نگم من از همین حالا دارم مي گم كه هیچ
چیز نمي تونه برنامه هاي من رو تؽییر بده من این پیشنهاد رو قبول كردم به شرط این كه مدتش همون شش ماه باشه و نه
یك ثانیه بیشتر.شهاب چند ثانیه مكث كرد لب هایش خشك شده بود بعد با لحن هشدار دهنده اي كه گویي از پشت پرده خبر
دارد گفت: خلاصه اگر با پدر من نشسته اید و قرار ومداري گذاشته اید به هر امیدي ! باید بدونید كه به هیچ عنوان نمي
تونید من رو از تصمیمي كه گرفته ام منصرؾ كنید و من هیچ تعهدي نسبت به تو ندارم. شهاب بعد از این كه آخرین جمله
اش را گفت چنگي در موهاي بلند و سیاهش زد وآنها را عقب كشید و به صندلي تكیه داد نگاهش هنوز روي نگاه مات

romangram.com | @romangram_com