#هم_خونه_پارت_19
یك هفته بود كه یلدا حاج رضا را در جریان تصمیم خود قرار داده بود و او هم با شهاب قرار تلفني گذاشته بود و با
مخالفت شدید شهاب رو به رو شده بود اما در آخر توانست با میان كشیدن قضیه ي ارثیه و بخشیدن یك سوم از اموالش او
.را راضي به این كار بكند بنابراین قرار شد یلداو شهاب برااي اولین بار همدیگر را ببینند و صحبت هایشان را بكنند
هنوز شیرآب باز بود و یلدا در افكارش ؼوطه ور و به ملاقات شب سه شنبه مي اندیشید دوباره سرش را خم كرد و گفت:
سلام
شب سه شنبه بود یلدا ساعت ها در اتاقش با خود مشؽول بود و هر ثانیه كه مي گذشت دل شوره اش بیشتر مي شد دلش
مي خواست آن شب زیبایي او اساطیري شود اما هر چه ساعت مقرر نزدیك مي شد احساس مي كرد بدتر شده است اعتماد
به نفسش را از دست داده بود براي این كه خودش را تسكین بدهد مدام جلوي آیینه عقب و جلو مي رفت و هر بار هم سعي16
مي كرد لبخندي بزند و خود را بهتر ارزیابي كند اما ناخودآگاه از آن ههمه یاس لب باز كرد و گفت: لعنتي این لبخند
احمقانه چیه ؟ اصلا لبخند نداشته باشم خیلي بهتره خدایا چي كار كنم اصلا آمادیگش ر ندارم آخه چرا من امشب اینطوري
شده ام؟ چرا چشمام اینقدر پؾ آلود شده؟
صداي پروانه خانم از پشت در به او یادآوري كرد كه شهاب چند دقیقه است كه آمده و بهتر است یلدا عجله كند . دل پیچه
گرفته بود حالت تهوع داشت دهانش خشك و بد طعم شده بود به ایینه نگاه كرد مستاصل مي نمود و رنگ پریده با دست
هاي لرزان به سوي قوطي رژگونه حمله برد و با حركتي سریع گونه هایش را رنگ كرد باز صداي در بلند شد . پروانه
خانم دهانش را به در چسبانده بود و سعي داشت فقط یلدا صدایش را بشنودگفت: یلدا جان زود باش آقا منتظرن این پسره
هم اومده الان مي ره ها! یلدا ؼرؼركنان جواب داد: خب خب اومدم دیگه و سریع خم شد و دست هایش را تا جایي كه
ممكن بود دراز كرد تا از زیر تخت خوابش دمپایي هاي رو فرشي اش را در بیاورد عاقبت آنها را یافت و با نگراني براي
آخرین بار سراغ آیینه رفت روسري اش به رنگ صورتي صدفي بود كه با بلوز آستین بلند سفید و دامن بلندي با گلهاي
.صورتي و سفید هماهنگ شده بود
یلدا رنگ صورتي را زیاد دوست نداشت اما نمي دانست چرا براي آن شب بالاخره تصمیم گرفته بود آن لباس ها را بپوشد
.با این كه اصلا از خودش راضي نبود اما بالخره از آیینه دل كند و خود را به خدا سپرد
پروانه خانم پشت در ایستاده و منتظر بود گویي او هم مضطرب بود با دیدن یلدا نفس راحتي كشید و سر تا پایش را
برانداز كرد وگفت: ماشاءالله مثل ماه شدي. یلدا دلش گرم شد و براي این كه به خود امید بیشتري بدهد دوباره گفت:راست
مي گي پروانه خانم؟ به نظر خودم كه خیلي بیریخت و بد قیافه شده ام. پروانه خانم در حالي كه مجددا او را موشكافانه
.تماشا مي كرد سري تكان داد و گفت : وا دختر زبانت را گاز بگیر .. به این خوشگلي . خیلي هم دلش بخواد
یلدا بالاخره راهي شد و با پاهایي كه بي اختیار مي لرزید از پله ها پایین آمد توي دلش پر از تشویش و اضطاب و
كنجكاوي بد روي پله چهارم نگاهش به چشم هایي كه مثل یك ببر زخمي به او خیره شده بودند ثابت ماند و نفسش حبس شد
.احساس كرد دیگر قوایي براي پایین آمدن ندارد چنین حالتي را در خود بي سابقه مي دید چند لحظه ثابت ماند نردد بود كه
پایین بیاد و یا اصلا باز گردد كه صداي گرم و ملایم حاج رضا تردید را از او گرفت كه مي گفت: دخترم یلدا آمدي ؟ یلدا
خودش را جمع و جور كرد و سلامي داد حاج رضا از او دعوت كرد كه روي صندلي كنار او بنشیند یلدا به نرمي از كنار
شهاب رد شد و مقابلش روي صندلي نشست روي صورتش قطرات عرق درست مثل شبنم صبحگاهي خودنمایي مي كرد
احساس مي كرد داغ شده است. پروانه خانم با سیني شربت وارد شد و در سكوت مطلق شربت ها را تعارؾ كرد و سریع
.رفت
romangram.com | @romangram_com