#هم_خونه_پارت_18
پروانه خانم و مش حسین در آشپزخانه حسابي مشؽول بودند پروانه خانم كمي عصباني به نظر مي رسید كار مي كرد و
ؼر مي زد. مش حسین هم صبورانه دستورات و را اجرا مي كرد و به ؼر زدن هایش گوش سپرده بود.فقط گاهي به
عنوان تایید سزي تكان مي داد شاید تسكیني براي درد پروانه خانم باشد لا آمدن یلدا به آشپزخانه پروانه خانم از حرؾ افتاد
.اما چهره اش نشانگر درونش بود
یلدا با لبخند پرسید: پروانه خانم چیزي شده؟ پروانه خانم كه بي صبرانه منتظر همین سإال بود لبخندي زوركي زد و گفت:
نه دخترم چي مي خواستي بشه؟ كلفت جماعت كه شانس نداره از صبح تا شب اینجا زحمت مي كشیم این همه از جون و
دلمون مایه میگذاریم اما هیچي حاج رضا ما رو لایق ندونستند كه بگن مي خوان پسرشون رو داماد كنند. یلدا كه گیج به
نظر مي رسید با حیرت فروان گفت: شما از چي صحبت مي كنین؟ من اگه ندونم توي این خونه چي مي گذره كه براي
مردن خوبم. از چي خبر دارین؟ معلومه این جا چه خبره؟ یلدا جون مگه قرار نیست تو عروس بشي ؟ حالا خودت رو
زدي به اون راه؟ یلدا كه چشمهایش از حیرت گشاد شده بودند خندید و گفت: راستي شما چه جوري فهمیدید؟ حاج رضا به
من گفت كه به كسي فعلا حرفي نزنیم در ثاني هنوز كه چیزي مشخص نیست عروسي كدومه؟ مش حسین كه با متانت
یلدا جان ایشون كلا نترند و ار همه چیز همیشه خبردارن.(سپس خندید) یلدا :حرؾ ها را گوش مي كرد با لحن آرامي گفت
.هم خندید پروانه خانم هنوز شاكي بود و گله گذاري مي كرد
یلدا آرام و با متانت در حالي كه لبخندي مهربان بر لب داشت گفت: پروانه خانم خودتون بهتر مي دونید كه شما و مش
حسین تنها افراد مورد اعتماد حاج رضا هستید و اگر حاج رضا چیزي نگفته براي اینه كه هنوز چیزي نشده و چون معلوم
!نیست چي میشه حاج رضا هم خواسته كه فعلا حرفي نزنیم تازه شما از كجا فهمیدید؟ باید راستش را بگویید
امروز حاج رضا تلفني داشت با پسرش حرؾ مي زد سه ساعت گوشي توي دستش بود كلي داد و هوار را انداخت معلوم
بود كه پسره قبول نمي كنه حاج رضا خیلي حرؾ زد میون حرفاش فهمیدم كه نظرش به توست تو هم كه خودت مي
دونستي حالا جواب دادي یا نه؟ نه خوب دیگه چي مي گفتند؟ هیچي دخترم حاج رضا حرص مي خورد بعد هم یك جاهایي
خیلي یواش حرؾ مي زد نتونستم بفهمم چي مگه تو چي گفتي؟ جوابت چیه مي خواي پسره رو ببیني ؟ هنوز نمي دونم
دارم فكر مي كنم. پره بدي نیست باباش رو اذیت مي كنه اما خداییش با ما مهربونه هر وقت مي رم خونه اش را تمیز كنم
كلي به من احترام مي گذاره و احوال مش حسین رو مي پرسه اما خب دیگه زیاد خنده رو نیست مثل تو راستش چي بگم
دختر؟ آخه مگه حالا وقت شوهر كردن توست مي خواي ما رو تنها بگذاري؟
كلمات آخر پروانه خانم با هق هق گریه آمیخته شدند عاقبت بؽض پروانه خانم تركید و اشك هایش روان شد و یلدا را در
آؼوش گرفت یلدا هم گریه كرد هنوز باور نداشت اتفاق خاصي رخ داد است اما گویي چیزهایي در حال وقوع بود و نباید
ؼافل مي ماند مش حین هم عاقبت دلیل بي قراري هاي پروانه خانم را فهمید سري تكان داد و حالتي ؼم زده به خود
.گرفت
هجوم قطات آب گرم روي سرو بدن یلدا گویي توام با گرفتن شرماي تنش تمام اندیشه ها و دلهره ها را نیز مي شست و با
خود مي برد به طوري كه یلدا آن چنان احساس آرامش مي كرد كه دلش مي خواست ساعت ها به همان حالت بنشیند و به
چیزهاي خوب فكر كند شور خاصي در وجودش ولوله مي كرد كه دلیلش را نمي دانست بارها و بارها اولین دیدار و اولین
كلماتي را كه باید در ملاقات با شهاب رد و بدل مي كرد از تصور گذرانده بود با این همه باز هم با به خاطر آوردن قرار
آن روز همان طور كه زیر شیر آب ایستاده بود سرش را خم كرد و لبخند زد و گفت :سلام با این كه حاج رضا به او
متذكر شده بود كه شاید شهاب رفتار توهین آمیزي با او داشته باشد اما او همچنان تصور خود را با لخند مجسم مي كرد به
.هفته اي كه گذشته بود فكر مي كرد
romangram.com | @romangram_com