#هم_خونه_پارت_17
مخصوصا .سرش بیرون کرد.ولی گاهی زندگی کردن بدون عشق برایش طاقت فرسا مینمود و گاه او را ؼمگین میکرد
وقتی سر کلاس مثنوی از استاد مرد علاقه اش میشنید که عشق موتور طبیعت است و بی عشق نمیتوان زندگی کرد و
خوشحال بود ! اما حالا که او عشق نبود ! و پر از احساس بود و مهربان و خوش رو !! پس سعی میکرد جای خالی عشق
را با درس و دانشگاه و اساتید و رشته ی مورد علاقه اش و همین طور دوستان بسیار خوبش پر کند .اما حاج رضا همیشه
میگفت : « عشق خودش خواهد آمد.نمیتوان از آن فرار کرد .عشق خودش آهسته آهسته می آید و در گوشه ای از قلب
مهربانت آرام و بی صدا مینشیند و تو متوجه اش نخواهی بود و بعد ذره ذره قلبت را پر میکند و کم کم مثل (ساقه ی مهر
گیاه ) در تمام جانت میپیچد و ریشه می دواند .به طوری که بی آن نمیتوانی تنفس کنی
.»
یلدا همیشه وقتي كه نماز مي خواند و با خدایش خلوت مي كرد از او مي خواست او را عاشق كسي بكند كه لیاقتش را
داشته داشته باشد گردنش خسته شده بود سرش را از روي شیشه بلند كرد نگاهي به بیرون انداخت آسمان گرفته بود هواي
ابري دلشوره اش را بیشتر مي كرد اما دوست داشت باران ببارد هواي ابري را زیاد دوست نداشت پس سعي كرد به
آسمان فكر نكند براي همین باز خیره به خیابان چشم دوخت باد خنك و دل چسبي به صورتش مي خورد چراغ قرمز بود و
یلدا مسافران كنار خیابان را تماشا مي كرد دختر زیبایي با ظاهر آراسته و لباسهاي مد . اتومبیل ها بي صبرانه منتظر
روز توجه او را به خود جلب كرد خیلي دوست داشت آدمها را نگاه كند لباس پوشیدن آرایش كردن و حركات آدم ها
!برایش جالب بود دختر زیبا متوجه نگاه یلدا شد یلدا ناخودآگاه لبخند زد دختر هم
یلدا هم هروقت احساس مي كرد آن روز خیلي زیبا شده است دیگران به او لبخند مي زدند و چه احساس خوبي پیدا مي
كرد چراغ سبز شد دختر زیبا دور شد یلدا با به یاد نرگس و فرناز افتاد روز خوبي را با آنها گذرانده بود همیشه بودن با
آنها برایش لذت بخش بود از روزي كه براي اولین بار به دانشگاه رفت با آنها آشنا شد. یك آشناییي ساده كه به دوستي
عمیق تبدیل شد آنها همدیگر را خوب مي شناختند و حرؾ هم را خوب مي فهمیدند گروه جالبي را تشكیل داده بودند ؼم ها
.و شادي ها را خوب با هم تقسیم مي كردند
یلدا ؼم از دست دادن پدر را بین آنها تقسیم كرد تا توانست دوباره زندگي كردن را آؼاز كند. حرفهاي آرام بخش نرگس با
آن ظاهر محجوب و همیشه آرام به یلدا آرامش خاصي مي داد و سرخوشي هاي بي ؼل و ؼش فرناز بهانه هاي كوچك و
خنده ي زندگي را به یلدا یادآوري مي كرد.در همین حین راننده پرسید: خانم همین جا پیاده میشین؟ یلدا به خود آمد هول شد
و در حالي كه سعي مي كرد بیرون را حسابي ورنداز كند گفت: بله فكر مي كنم.باید كمي پیاده روي مي كرد تا به منزل
برسد و یلدا آهسته قدم بر مي داشت تا شاید باران بیاد او عاشق قدم زدن در زیر باران بود باز توي فكر رفت دوست
داشت حاج رضا را خوشحال كند دوباره با خودش گفت من كه ضرر نمیكنم و بعد خواست كه عاقلانه تر فكر كند به
خودش و به آینده اش منطقي تر بیاندیشد ادامه داد اگر خداي نكرده حاج رضا هم از دنیا برود من كه كسي رو ندارم اون
وقت دخترهاي حاج رضا از را مي رسند و اول از همه منو بیرون مي كنند تازه خرج تحصیلم رو كه تا الان حاج رضا
پرداخته اگه ازم نگیرن شانس آورده ام منطقي اش همینه باید آینده خودم تضمین كنم بعد شش ماه اون وقت همه چیز به نفع
.!من میشه
یلدا تازه از تصمیمش خشنود شده بود كه صداي گاز مهیب یك موتور سوار او را بخود آورد با نگاه سرزنش بارش به او
خیره شد موتوري دور زد و دوباره به یلدا نزدیك شد و لبخندي به یلدا زد و گاز داد خیابان خلوت بوود یلدا سزعتش را
زیاد كرد به خانه رسید و كلید را در قفل چرخاند موتوري هنوز سركوچه بود باران هم نمي آمد15
romangram.com | @romangram_com