#هم_خونه_پارت_16

حالی که سعی میکرد آنها را به همان حالت حفظ کند خندید و گفت «:مبارکه
ساعتی بعد یلدا سرش را به شیشه ی اتومبیلی که در حال رفتن به سوی خانه بود تکیه داد و ماشین ها .آدم ها و مؽازه » !
ها به سرعت از جلوی چشم های خسته اش میگذشتند .یلدا فکر میکرد .گاه رویا میبافت و گاهی توجهش به چیزی یا کسی
در بیرون جلب میشد .همیشه از نشستن در اتومبیل و گردش کردن لذت میبرد و گاهی نگاهش با نگاهی برخورد میکرد و
!برای مدت کوتاهی هم سفری برایش پیدا میشد
یلدا خوشحال بود از این که رازش را پیش فرناز و نرگس فاش کرده است و بعد از مشورت با آن ها احساس رضایت
خاصی داشت و دوست داشت زودتر حاج رضا را ببیند و دوباره درباره ی موضوع شب گذشته صحبت کنند .از این که
تؽییراتی در زندگی اش در شرؾ وقوع بود احساس هیجان و دلشوره داشت و از این که حاج رضا او را برای پسرش
خواستگاری کرده است . احساسات متفاوت و عجیبی را تجربه میکرد.احساس میکرد که دیگر خانمی شده است و باید به
ازدواج فکر کند
.
از صبح تا آن لحظه خیلی به شهاب فکر کرده بود .به این که واقعا چه شکلی است ؟آیا شبیه عکسشه ؟ به این که چه
برخوردی خواهد داشت
.
میدانست او آدم جدی است .از آدم های جدی خوشش می آمد.برای آن ها احترام و ارزش به خصوصی قائل بود .اما از
بعضی تصوراتش هم نگران میشد .مثلا این که اگر حاج رضا این موضوع را با شهاب در میان بگذارد و او به هیچ قیمت
حاضر به دیدن یلدا هم نشود .چه ؟ و یا اگر او را ببیند و نپسندد !! به نظر یلدا ؼیر قابل تحمل بود اگر پسری او را میدید
و نمیپسندید ! شاید به نحوی بد عادت شده بود.زیرا تا آن لحظه از زندگیش همیشه مورد توجه قرار گرفته بود .شاید زیبایی
اش اساطیری نبود اما صورت دوست داشتنی اش با زیبایی های نادرش که همیشه توجه همه را جلب میکرد او را دلپذیر
میساخت .برای همین برایش بسیار سخت بود اگر کسی از چهره اش ایرادی میگرفت
.
یلدا چهره ی مهربانی داشت .صورتی تقریبا کوچک با پوستی لطیؾ و سفید .لب های برجسته .بینی خوش فرم و چشمان
سیاهی با نگاه نافذ.نگاهی که به زحمت میتوانستس از آن بی تفاوت بگذری .قد و قامت متوسط و اندام ظریفش همیشه14

باعث میشد که از سن واقعی اش خیلی کوچک تر به نظر برسد و او از این موضوع خوشحال بود .همیشه در اطرافش
مرد هایی بودند که دورادور هوایش را داشتند ! چه وقتی که دبیرستان میرفت و چه حالا که دانشجو بود
!
عاشق هر کی میشم عوضی از آب در میاد . » اما هنوز گرفتار .یلدا همیشه میگفت :« در مسایل عاشقی شانس ندارم
عشق واقعی نشده بود .هر چند که مدام با خود عهد میبست که هرگز عاشق نشود.اما در دلش به عهدی که میبست اعتقادی
نداشت .همیشه بین خودش و جنس مخالؾ حریم خاصی قائل بود .حریمی که از کودکی با اعتقادات دینی اش عجین شده بد
و حتی بعضی از دوستانش یا دختر و پسر های هم دوره اش در دانشگاه نمیتوانستند تؽییری در اعتقادات و تفکراتش به
وجود بیاورند
.
یلدا با زندگی کردن پیش مردی مثل حاج رضا به اعتقاداتش پایه و اساس محکم تری هم داد و دیگر فکر عاشق شدن را از

romangram.com | @romangram_com