#هم_خونه_پارت_145
.آخه یک هدیه کم بود. به باز کردنش نمی ارزید
.شهاب با نگاه و لبخندش که او را حیران میکرد گفت اگه از طرؾ تو باشه حتما می ارزه
نگاهش سوزاننده بود و یلدا طاقت گرمای آنرا نداشت. به روی خودش نیاورد و گفت حالا بازش کن ببین خوشت میاد؟
شهاب کادوها را باز کرد و از دیدن آباژور و کراوات شیک و زیبا و همچنین کارت پستالها مثل یک کودک به ذوق آمد و
از
یلدا بارها تشکر کرد. دو تایی شمعها را فوت کردند و کمی کیک خوردند. در تمام لحظات چیزی مثل یک ترس در دل یلدا
.آزارش میداد. ترس از تمام شدن آن لحظه ها و عوض شدن شهاب
.اما شهاب به ذوق آمده بود و لبخند زیبایی بر چهره داشت و نگاهش عطر دل انگیز عشق را به همراه داشت
.یلدا گفت راستی یک آهنگ شاد باید گوش کینم. تولد بدون آهنگ معنی نداره
.چشمهای خندان شهاب رفتن یلدا را نظاره گر بودند. اما صدای یلدا هیجانزده تر از همیشه بگوش او رسید
.شهاب شهاب.یک لحظه بیا
.ثانیه ای بعد هر دو از پشت پنجره ی اتاق یلدا باریدن برؾ را نظاره گر بودند
.یلدا گفت فکر کردم که دیگه برؾ نمیاد. اما شب تولد تو اومد
شاید واقعا هم لحظه ی به دنیا اومدنم برؾ اومده. نه؟
.هر دو لبخند زنان به تماشای برؾ نشستند
.یلدا که به فاصله ی کمی از شهاب ایستاده بود نفس عمیقی کشید و در دل گفت چقدر ادکلنش خوش بوست
.آن شب هر دو مثل دو دوست که بعد از مدتی به هم رسیده اند صحبت شان گل انداخته بود
لحظه ای که یلدا به تخت خوابش رفت چشمهایش را زود بست تا با یک دنیا آرزوهای زیبا که حالا آنها را دست یافتنی تر
از گذشته می پنداشت شب را به صبح برساند روز چهاردهم بهمن بود. یلدا به واسطه ی شرایطی که شب گذشته ایجاد شده
. بود برای خود رویاهای جدید و زیبایی تصور میکرد و آنروز را بخوبی پیش بینی کرده بود
دلش میخواست آنروز هم تولدش را تبریک بگوید و شهاب باز هم مهربان و عاشق .اما وقتی بیدار شد شهاب رفته بود
.برای همین نبودن شهاب تمام ذوقش را برای آن صبح دل نشین کور کرد .نگاهش کند
بی هدؾ در خانه گشتی زد و عاقبت در اتاق شهاب را باز کرد و بی آنکه فکرش متمرکز چیزی خاص باشد روی
.تختخواب شهاب نشست. گویی تمام آن چه شب گذشته اتفاق افتاده تنها یک رویا بوده و حالا او به واقعیت بازگشته
.هیچ حسی نداشت. فقط میخواست ساعتها روی تخت دراز بکشد و به رویاهای چند روز گذشته بیاندیشد
گل سرش را باز کرد و موها را روی بالش شهاب رها کرد و نفس عمیق کشید.صورتش را در بالش پنهان کرد و دوباره
ریه هایش را از عطر خوش عشق پر کرد و با خود گفت چرا خوشحال نیستم؟ چرا میترسم؟چرا نمیتونم به چیزهای خوب
فکر کنم؟آه... چرا این اتاق این همه تاریکه؟
. فوری از جا برخاست و چراغ را روشن کرد و دوباره روی تخت ولو شد
...چشمش به آباژوری که برای شهاب خریده بود افتاد .لبخندی زد و کلید آن را روشن و خاموش کرد
برای ساعت یازده کلاس داشت. با این که رمقی برای رفتن نداشت اما از خانه ماندن بهتر بود. حداقل این بود که در کنار
.فرناز و نرگس هر چیز ناامید کننده ای را تقریبا فراموش میکرد122
فصل -32قسمت اول
romangram.com | @romangram_com