#هم_خونه_پارت_144

...بعد از خریدن همه ی لوازمی که نیاز داشتند همگی به خانه ی شهاب رفتند و ساعت شش بود و همگی خسته
.فرناز گفت یلدا یک خودکار بده توی کارت پستالم بنویسم
چی میخوا ی بنویسی؟
مگه فضولی؟
.معلومه. چیز اضافه حق نداری بنویسی
.فقط بنویس آقای احسانی تولدتون مبارک
...ؼلط کردی . مینویسم شهاب جون
.و باز توی سر و کله ی هم زدن شروع شد
یلدا نگاهی به کیک شکلاتی که خریده بود انداخت و گفت بچه ها ببخشید که نمیتونم بهتون تعارؾ کنم. فردا حتما براتون
.میارم
.فرناز گفت کوفتتون بشه
.یلدا صادقانه گفت بچه ها تو رو خدا بمونید . امشب خودمون میرسونیمتون
فرناز گفت بابا شوخی کردم. تازه حالا هوا برت نداره. یک وقت دیدی شهاب اصلا خودت رو هم تحویل نمیگیره. چه
.برسه به ما
.آنوقت حسابی ضایع میشیم
نرگس با اعتراض گفت خانم دانشجوی ادبیات فارسی ضایع دیگه چیه؟
.یلدا و فرناز فریادشان در آمد و مقنعه ی نرگس را توی سرش کج و کوله کردند
بعد از ساعتی استراحت و خنده بالاخره آندو رفتند و یلدا کادوها را روی میز اتاق شهاب گذاشت و شام هم زرشک پلو با
مرغ درست
.دوش گرفت و کمی آرایش کرد. عطر دل انگیزی زد و به انتظار نشست . کرد. دستی به خانه کشید
.هوای بیرون بیش از حد سرد بود و گرمای خانه با بوی اشتها آور ؼذایش دلچسب بنظر میرسید
یلدا مدام هیجانزده جلوی آیینه بود که صدای در را شنید. شهاب یک راست به اتاقش رفت و فقط گفت یلدا خونه ای؟
.یلدا در حالی که سعی میکرد مثل همیشه عادی جلوه کند فقط گفت بله. سلام. و آهسته به آشپزخانه رفت
.کیک را بیرون آورد و شمعها را روشن کرد و آن را درون سینی گذاشت و به سمت اتاق شهاب رفت و چند ضربه زد
در باز شد . چهره ی خندان یلدا در میان نور شمعهای روشن درست مثل پریان شده بود.بطوری که شهاب هم از خود121

بیخود
.شد و لبخندی زیبا صورتش را پر کرد
.یلدا خنده کنان وارد اتاق شهاب شد و گفت تولدت مبارک. و کیک را کنار تخت خواب گذاشت
شهاب که معلوم بود اصلا به یاد روز تولدش نبوده گفت مگه امروز چهاردهم بود؟
.نه . شب چهاردهم
شهاب با نگاهی قدر شناسانه گفت مرسی . معلومه خیلی زحمت کشیدی و اشاره کرد به کادوها و پرسید اینها مال منه؟
.یلدا با شیطنت خاصی گفت آره
.متشکرم . حالا چرا اینهمه

romangram.com | @romangram_com