#هم_خونه_پارت_131

فرناز رو به یلدا کرد و گفت کجا میخوای بری؟ و به سهیل که دور از آنها نشسته بود نگاهی کرد و گفت
.چه تشکری هم کرد
یلدا گفت گفتم دیگه امروز باهاش حرؾ بزنم . میخوام ببینم چی میگه؟
نرگس گفت میخوای قبل از تموم شدن کلاس بری؟
.شاید یک وقتی شهاب بیاد. اون وقت دوباره قرار امروز بهم میخوره . آره . بهتره
فرناز گفت وا؟ مگه قراره شهاب بیاد؟
نرگس هم پرسید آشتی کردین؟ حرؾ زدین؟
نه بابا. فقط احتمال میدم یک وقت بیاد. نمیدونم. پیش خودم گفتم چون کامبیز قرار امروز من و سهیل رو
.میدونه شاید به شهاب بگه
.نرگس گفت خب حالا بگو ببینم چرا امروز یکجور دیگه هستی خیلی شادی
برای اینکه محمد اومده. (و با لبخند چشمکی به فرناز زد)ا
فرناز دوباره نیشش باز شد و همه ی دندانها را به نمایش گذاشت. تا قبل از آمدن استاد فقط حرؾ زدند
.و شوخی کردند تا بالاخره استاد آمد
.یلدا همانطور که گفته بود یک ربع زودتر کلاس را ترک کرد و بعد از دو دقیقه نیز سهیل به او ملحق شد
.هر دو با هم از دانشکده خارج شدند
.سپیده که بیرون از دانشکده با چند تا از بچه ها مشؽول صبحت بودند . برای یلدا دستی تکان داد
سهیل اتومبیل را روشن کرد و پیاده شد تا در را برای یلدا باز کند. یلدا سوار شد و سهیل اتومبیل را از
محوطه ی خارجی دانشکده بیرون آورد و وارد خیابان اصلی شدند. گوشه ای اتومبیل را متوقؾ کرد یک لحظه
دستهایش را روی فرمان گذاشت و نگاهی به یلدا انداخت. گویی موهبتی الهی نصیبش شده . آهی کشید
.و سری تکان داد...لبخند زد و گفت باورم نمیشه
یلدا نگاهش کرد. انگار از دلش خبر داشت. اما خونسرد پرسید چی رو؟110

اینکه بعد از سه سال راضی شدی سوار ماشین من بشی. (و دوباره خندید و اتومبیل را راند.)ا
.یلدا ساکت نشسته بود و در دل میگفت چی میشد بجای تو شهاب اینطور از بودنم لذت میبرد و خوشحالی میکرد
.سهیل آهنگ شادی گذاشت و صدایش را کمی بلندتر کرد و گفت
اذیتتون که نمیکنه؟
.یلدا لبخندی زد و گفت نه خوبه.خب بهتره دیگه صحبتهاتون رو شروع کنید. چون من باید زودتر به خونه برم. دیرم میشه
.سهیل گفت من میخواستم بریم جایی دنج پیدا کنیم و یک چیزی هم بخوریم
.ولی یلدا گفت نه...نه. ممکنه کسی ما رو با هم ببینه خوب نیست. خواهش میکنم همینجا حرؾ بزنیم
.سهیل گفت اینطوری که خسته میشین. ولی خب هرطور که شما راحتین. باشه همینطوری حرؾ میزنیم
و در ادامه چهره ی شرمگینی به خود گرفت و گفت راستش یلدا خانم خودتون که میدونید من چند با ر
.مزاحم پدرتون شده ام اما ایشون هر بار گفته اند که باید نظر خود شما رو جلب کنم
خب شما هم که اوایل خیلی عصبانی میشدید و بعد هم بی تفاوت شدید. همیشه هم بهانه ای برای صحبت
نکردن با من داشتین. خودتون باید بهتر بدونین که من به شما علاقمندم. با خانواده ام خیلی صحبت کرده ام

romangram.com | @romangram_com