#هم_خونه_پارت_122
فیلم بازی میکنه...اما با همه ی اینها از ترسش کم نشده بود. شهاب دست برد و دکمه های پیراهنش را یکی یکی
.و با همان ژست خاص خود باز کرد102
.طاقت یلدا به پایان رسید و زبان باز کرد و گفت شهاب...شهاب . این بازی رو تموم کن . خواهش میکنم
.شهاب نفس زنان گفت آره میخوام این بازی رو تمومش کنم
.یلدا بؽض کرد و گفت شهاب من دیگه تحمل این رفتار رو ندارم. خواهش میکنم
شهاب فریاد زد . تحمل نداری؟...نه؟پس چرا یک بوق گرفتی دستت و به همه اعلام ازدواج میکنی؟
مگه قرار نبود کسی چیزی ندونه؟...هان؟ اون چرندیات چی بود که به کیانوش گفتی؟... چرا میترا را با اون
وضعیت از خونه بیرون کردی؟
مگه ...(شهاب صدایش را پایین آورد)و ادامه داد مگه به اونا نگفتی که زن منی؟...خب پس مشکلت چیه؟
.چرا میلرزی؟ پاشو وایستا
.یلدا گریه کنان گفت من هیچی به اونا نگفتم. اون دختر لعنتی به من توهین کرد. نمیتونستم جوابش رو ندم
.به دوستت هم هیچی نگفتم. خودش وقتی من رو دید حدس زد... من هم نتونستم منکر بشم
.شهاب جلوی پایش ایستاد . خم شد و دستهای او را محکم گرفت و بالا کشید
یلدا با بیچارگی ایستاد. چشمهای شهاب را از پشت پرده ی اشک تار میدید. شهاب دستهای یلدا را باز
.کرد و با فشار به در چسباند. یلدا ناتوان شده بود. احساس حقارت بیچاره اش کرده بود. چه عشق نفرت انگیزی
.اگر میتوانست فریاد میزد و میگفت دیگه دوستت ندارم. دیگه عاشقت نیستم.ولم کن
.اما هنوز دوستش داشت و هنوز عاشقش بود. هنوز او را با تمام وجود میخواست. حتی بیش از هر زمانی
نگاهش به نیم تنه ی برهنه ی شهاب که گردن بند الله زینت دهنده اش بود افتاد . بوی تند و تلخ ادکلنش و
صدای نفسهایش یلدا را بیتاب کرده بود. آنچنان که دلش میخواست در برابرش تسلیم شود. قامت بلند و هیکل
.تنومند شهاب روی صورت یلدا سایه انداخته بود. شهاب نگاهش کرد و گفت من رو نگاه کن
.یلدا سر بلند کرد و چشم در چشمانی دوخت که نگاهش او را ذوب میکرد و باز با خود گفت نه تو نمیتونی
.من به تو اطمینان دارم. به این نگاه اطمینان دارم و اگه بتو شک کنم احمقم. چیزی آرامبخش وجود یلدا را لبریز کرد
.نگاه شهاب هنوز به او بود. اما رنگ شرم گرفته بود و به یلدا طوری نگاه میکرد که به عزیزی از دست رفته
شهاب پیشانی اش پر از قطرات عرق بود و هنوز نفس نفس میزد. سرش را نزدیک سر یلدا گرفت و با لحنی
....مستاصل زیر گوش او زمزمه کرد.داری نابودم میکنی یلدا
آه عمیقی کشید و دستهای یلدا را رها کرد. عقب رفت و در حالی که یلدا را کنار میزد تا در را باز کند دوباره
.او را نگاه کرد و گویی چیزی میخواست بگوید اما توان گفتن نداشت. با این همه بالاخره گفت به...به سهیل فکر کن
...نگاهش بوی ؼم میدادو موهای پریشانش او را مثل آنتونیوس(الهه زیبایی) برای یلدا زیبا کرده بود
.اتاق را ترک کرد و در را پشت سر خود بست
آواری از نومیدی و ؼم روی سر یلدا فرود آمد و پیکر لرزانش روی زمین رها شد. اشکها مانند چشمه های
جمله ی آخر مثل پتک توی سرش خورد و در گوشش پیچید .جوشان از گوشه ی چشمانش فوران کردند
.به سهیل فکر کن. و بلند بلند زجه زد .نه...نه .نمیتونم. هق هق گریه هایش اتاق را ماتم سرا کرده بود
.دستهایش درد میکرد . نگاهی به مچ دستهایش انداخت. جای انگشتهای شهاب روی آنها افتاده بود
romangram.com | @romangram_com