#هم_خونه_پارت_121
.با این حال کنجکاو دیدن عکس العمل شهاب بود
.بالاخره بعد از دقایقی انتظار به پایان رسید و صدای چرخش کلید توی قفل نشان از آمدن شهاب بود
یلدا برخاست و قبل از اینکه او وارد شود به سمت اتاقش دوید و در را بست. شهاب با قدمهای بلند بسمت اتاق
.یلدا رفت و در را هل داد. در محکم به دیوار خورد و دوباره برگشت و درجا تکان خورد
یلدا هراسان نگاهش کرد. او با پالتوی سرمه ای بلندش قد بلندتر و جدی تر بنظر میرسید. یلدا در دل گفت
.کاش حرؾ کامبیز رو گوش میکردم
شهاب با چشمهای گشاد شده و نگاه خشمگین با ابروهای درهم کشیده به او خیره شده بود. گویی نمیدانست
از کجا شروع کند و چه بگوید. اما یلدا شروع کرد و در حالی که سعی میکرد خود را نبازد پرسید چی شده؟
چرا اینطوری میای توی اتاق؟
شهاب که گویی حالا رشته ی کلام را یافته است گفت چیه ؟باید برای ورود به اتاق خودم اجازه بگیرم؟
.و زهر خندی زد
یلدا آب دهانش را قورت داد و گفت منظورت چیه؟ این حرفا یعنی چی؟
.شهاب با آرامشی ساختگی به درون اتاق آمد و در را پشت سرش محکم بست
چیزی در دل یلدا فرو ریخت. شهاب در حالی که بسوی پنجره میرفت گفت برای توضیح اینجور حرفا و برای
.اینکه منظورم رو بهت بفهمونم مجبورم اول پرده رو بکشم. و بعد پرده را محکم کشید و نور را بیرون کرد
یلدا خود را به نفهمی زد و بسوی پرده رفت و در حالی که سعی میکرد آن را جمع کند گفت اتاق تاریک
.میشه . نمیتونم درس بخونم
.شهاب که معلوم بود به حد انفجار عصبانی است بازوی او را فشرد و بسوی خود کشید.هر دو لرزان بودند
.یلدا با حرکتی بازویش را آزاد کرد و خواست که از اتاق خارج شود
شهاب با خشم روسری او را کشید. ..یلدا که چنین رفتاری را از شهاب بعید میدید به نفس نفس افتاد و در دل
گفت خدایا کمکم کن. توی چشمهای شهاب چیز تازه ای میدید که معنی اش را نمیفهمید . قدمی به عقب برداشت و
گفت این مسخره بازیها چیه؟ شهاب داری چیگار میکنی. معلوم هست؟
.شهاب قدمی بجلو آمد و گفت معلوم میشه
.یلدا ترسیده و مضطرب نگاهش میکرد .و در حالی که با ژست خاصی پالتویش را در میاورد نگاهش را به یلدا دوخت
شهاب ادامه داد. چیه ؟ترسیدی؟ و با فریاد گفت هان؟ ترسیدی؟ بگو؟ مگه باید از شوهرت بترسی؟ مگه
تو زن من نیستی؟
و همانطور فریاد زنان قدم به قدم جلوتر میامد و یلدا قدمی به عقب بر میداشت. نگاهشان مثل شکار و شکارچی لحظه ای
.از هم ؼافل نمیشد. رنگ از چهره ی یلدا رفته بود. تک تک سلولهایش به لرزش افتاده بودند
چطور آنهمه اطمینان او به شهاب یکباره از دست رفت؟ شاید شهاب تمام این مدت به دنبال بهانه ای برای
دستیابی به مرادش بوده است؟ مگر شهاب عشق او نبود ؟پس چرا از نزدیک شدن به او انقدر میترسید؟
...پشتش به در بسته خورد. لرزه اش بیشتر شد. نگاهش رنگ التماس گرفت و چانه اش لرزید .عقبتر رفت
.پاهایش سست شدند. گویی دیگر نمیتوانست روی پا بایستد. پیکرش آهسته روی در سر خورد و پایین آمد
.و روی زانوهای کم توانش نشست.شهاب جلوتر آمد. پره های بینی اش از خشم باز و بسته میشد
یلدا هنوز امیدوار بود که همه ی اینها یک بازی باشد . با خود گفت نه .اون نمیتونه... من میشناسمش... داره
romangram.com | @romangram_com