#هم_خونه_پارت_110
آخه برای چی؟ شاید تنها به این دلیله که فعلا توی خونه ی اون زندگی میکنی و با رفتنت دیگه چیزی در مورد
تو برای اون مهم نیست و حتی شاید براش سخت باشه که توی یک خونه باشین . محرم باشین و حق نداشته باشه
بهت دست بزنه. البته میبخشی اینقدر رک حرؾ میزنم ها. اما بنظر من شاید این تعصبات رو نشون میده که
.تو رو بیشتر وابسته ی خودش کنه تا خودت بهش نزدیک بشی. حواست رو جمع کن. یلدا
. یلدا که سخت در فکر بود چهره اش منقبض شده نگاه عمیقی به نرگس انداخت و گفت من خیلی احمقم
.اما دوستش دارم . نرگس . چی کار کنم .دارم اشتباه میکنم. ساسان درست گفته. تو هم درست میگی
هوا سرد و تاریک بود . آنها سخت ؼرق صحبت بودند و اصلا نفهمیدند که چه وقت سوار اتوبوس شده اند. نرگس
.زودتر از یلدا پیاده شد و خداحافظی کرد
یلدا سرش را که درد گرفته بود و سنگین شده بود به شیشه تکیه داد و به حرفهای نرگس فکر کرد. چند روز
دیگر تعطیلات تمام میشد . به سهیل فکر کرد. به اینکه با فرناز صحبت کرده و با خودش گفت نرگس راست میگه92
باید به سهیل بیشتر فکر کنم. باید یک راهی برای دونستن حقیقت پیدا کنم. این دفعه اگر شهاب راجع به خودش
و میترا و آینده حرؾ زد میدونم چی بهش بگم. کلمه ی شهاب را بار دیگر تکرار کرد (شهاب).دلش تپیدن گرفت. به
خانه نزدیک میشد و خوشحال بود. دستی به گیس بافته اش کشید و لبخندی زد.اندیشه های بد به تمام زدوده شد چقدر
گرمای خانه لذت بخش بود. یلدا خود را به شوفاژ چسبانده بود. با خود گفت چقدر کار دارم. شام هم درست
.نکرده ام
نگاه یلدا به کتاب شعری افتاد که برای شهاب روی میز گذاشته بود. معلوم بود شهاب هنوز آن را ندیده است. چه برسد
.ؼرؼر کنان با خود گفت ملاقه ملاقه که نمیشه توی چاه آب ریخت .به اینکه آن را خوانده باشد
دستها را به هم مالید. گرما آرام آرام بر جانش می نشست. و آرامشی لذت آور برایش می آفرید. دوست نداشت
.از جایش تکان بخورد. اما بالاخره با بی میلی برخاست و لوازمش را جمع کرد و وارد اتاقش شد
با روشن شدن چراغ جعبه ی کادوی زیبایی که همراه نایلون صورتی رنگ روی تختخوابش نشسته بودند خودنمایی
.کردند
یلدا لوازمش را رها کرد و سراسیمه به سوی جعبه ی کادویی حمله برد و به راحتی درش را باز کرد. داخل
جعبه پر از گل سرهای رنگارنگ و زیبا بود. گل سرهایی که معلوم بود در انتخاب آنها نهایت سلیقه و دقت
.بکار رفته بود. دست برد و یکی از آنها را برداشت. خیلی زیبا و خیره کننده بود
.لبخندی پهنای صورتش را پر کرد. دستی داخل جعبه چرخاند و با هیجان گفت شهاب شهاب تو دیوونه ای
و درحالی که میخندید یکی یکی آنها را امتحان میکرد. بعد متوجه ساکی صورتی رنگ شد .آن را برداشت و دست برد
یک پالتوی شیری رنگ بسیار زیبا و گران قیمت بود. با خود گفت وای وای .و محتویات ساک را بیرون کشید
چقدر خوشگله. بدون درنگ ایستاد و آنرا پوشید. چقدر ظریؾ و زیبا بود. از تماشای خود در آیینه لذت برد . عقب و
جلو رفت و راست و چپ خود را حسابی ور انداز کرد. خطوط نرم و ظریفی که روی کمر و زیر سینه اش به
.چشم میخورد باعث میشد اندامش ظریفتر و خوش نماتر از آنچه بود نشان بدهد
یلدا با خود گفت خدایا چقدر اندارمه. چقدر خوشگل شدم. ناگهان از فکر اینکه شاید این هدایا مال او نباشد و شهاب
برای نامزدش تهیه کرده است دلش ریخت و احساس حقارت کرد. فورا پالتو را در آورد و سعی کرد آن را همانطور
.که بود داخل نایلون بگذارد اما با دیدن گل سرها یاد حرؾ صبح اش افتاد که شهاب میگفت مگه تو یک گل سر داشتی
romangram.com | @romangram_com