#هم_خونه_پارت_111
.و بعد دوباره خندید و گفت نه بابا مال خودمه.شهاب برای من خریده
.صدای بسته شدن در نشان از آمدن شهاب بود .یلدا پالتو را به سرعت بیرون کشید و آنرا تن کرد
.از اینکه او را در آن وضعیت ببیند مضطرب شد و دوباره پالتو را در آورد و داخل نایلون کرد
شهاب با تلفن صحبت میکرد. یلدا لباسش را عوض کرد و از اتاق خارج شد. شهاب که روی کاناپه لمیده بود
.با دیدن یلدا صاؾ نشست و مکالمه اش را پایان داد
.یلدا گفت سلام
کی اومدی؟ . سلام
.فکر میکنم نیم ساعتی میشه
شهاب: تازه اومدی؟
.یلدا : آره . آخه با نرگس کلی از راه رو پیاده اومدیم
لزومی نداره شبها پیاده روی بکنی. اون وقتها که کلاس داری و مجبوری دیر بیایی فرق میکنه. روزهایی که
.کلاس نداری سعی کن قبل از تاریکی توی خونه باشی
باشه. (و به یاد حرفهای نرگس افتاد)ا
... یلدا روی مبل کنار شهاب نشست و با خجالت پرسید شهاب یک جعبه توی
.شهاب مهلتش نداد و گفت مال توست
.یلدا که هنوز حرفش راتمام نکرده بود با خوشحالی گفت مرسی
پالتو اندازت بود؟93
.یلدا خجالت کشید راستش را بگوید. برای همین گفت هنوز پرواش نکرده ام
فکر نمیکردم مال من باشه. راستی چرا اون همه گل سر خریدی؟
شهاب نگاهش کرد و گفت برای اینکه وقتی یکی اش شکست بفکر کوتاه کردن موهات نیافتی. حالا برو پالتوت
رو بپوش و بیا اینجا ببینم اندازه ات هست یا نه؟
.یلدا لبخند شیطنت آمیزی بر لب داشت. بطرؾ اتاقش رفت و بعد از چند لحظه پالتو بر تن وارد سالن شد
.شهاب در حالی که خیره نگاهش میکرد از روی کاناپه بلند شد و آهسته بسوی یلدا گام برداشت و نزدیک شد
.نگاهش را برنمیداشت.دست برد و گره روسری کوچکش را باز کرد و آن را به نرمی از روی سر یلدا برداشت
.یلدا شرمگین و ملتهب و در عین حال متعجب نگاه میکرد. نمیتوانست عکس العملی از خود نشان دهد
.اصلا نمیدانست چه باید بکند
.شهاب گفت .حالا درست مثل سفید برفی شدی
یلدا لبخند شرمگینی زد و نگاهش را پایین دوخت. شهاب دوباره روسری را روی سر یلدا گذاشت و با دقت
آنرا گره زد و گفت ببینم سفید برفی شام خورده؟
.یلدا خندید و گفت نه
.پس سریع آماده شو
.آنشب دوباره زیبایی های دنیا برای یلدا دو چندان شد و دیگر افسرده نبود
.هشدارهای نرگس به دست فراموشی سپرده شد. در کنار معشوق شام خورد و بعد کلی قدم زد
romangram.com | @romangram_com