#هم_خونه_پارت_11

رها نمیکرد.دلش پر از تشویش شده بود .دوست داشت زودتر صبح میشد و هرچه سریع تر همه چیز را برای نرگس و
فرناز تعریؾ میکرد .هر چند که حاج رضا گفته بودبهتر است که کسی چیزی نداند !حس میکرد هرگز نخواهد خوابید.با
این حال وقتی چشم باز کرد آفتاب پهنای اتاقش را گرفته بود و پ روانه خانم پشت در بود و در حالی که سعی میکرد یلدا
صدایش را از پشت در بهتر بشنود میگفت : " یلدا جان دوستات تلفن زدند و گفتند که ما راه افتادیم ها
یلدا مثل جرقه ای از جا جهید و روی تخت نشست .سرش به شدت درد گرفت.اصلا دلش نمیخواست از جایش تکان بخورد
.یک لحظه ذهنش از هر چیزی خالی شد.انگار هیچ چیز توی فکرش نبود.خیره به گل های ملحفه ی تخت خواب سعی
میکرد موقعیت خود را ارزیابی کند.با خود گفت :" آهان ! امروز با فرنازینا قرار داشتیم ! وای چرا این قدر خسته ام ؟ ...10

حاج رضا ... ناگهان دوباره مؽزش قلقله ی فکر و خیال شد و همه چیز را به خاطر آورد و نا خودآگاه از جا !دیشب
برخاست.به یاد چیزی افتاده بود .گویی نیرویی او را هدایت میکرد که نمیتوانست در برابرش مقاومت کند.در اتاقش را باز
کرد.کسی داخل راهرو نبود .آهسته از پله ها پایین آمد.پایین پله ها پروانه خانم را صدا زد تا مطمئن شود جلوی راهش
سبز نمشود و با یک خیز بلند خود را به اتاق حاج رضا رساند
حاج رضا این موقع از روز معمولا خانه نبود.دستگیره ی در اتاق در دست های یلدا چرخی خورد و در باز شد .او داخل
شد و به نرمی در را بست و به سمت کشوی میز تحریر شکافت .کاؼذ های داخل آن را بیرون کشید و مشؽول جستجو شد
.میدانست دنبال چیزی میگردد اما نمیدانست چرا ؟! برای خودش هم جالب بود . به خودش گفت :" فقط یه کنجکاویه .همین
و بالاخره یافت.یک عکس ! چرا حالا این همه هیجان زده ام.من همیشه برای چیز های بی ارزش هم هیجان زده میشم !
بود.عکس پسر جوانی که در آتلیه گرفته شده بود.عکس در دست های یلدا بالا آمد و جلوی چشم های پؾ کرده اش قرار
گرفت .تصویر شهاب بود .یلدا به عکس خیره مانده بود .گویی قصد کشؾ چیزی را داشت که صدای پروانه خانم را شنید
که داشت از مش حسین سراؼش را میگرفت .ناگهان به خود آمد و عکس را در لباسش پنهان کرد و سرسری کشوی حاج
رضا را مرتب کرد و آن را بست
حاج رضا آلبون خانوادگی اش را معمولا تنها تماشا میکرد و آن را در کمدی میگذاشت که کلیدش همیشه پیش خودش بود
.اما یلدا به یاد داشت یک بار حاج رضا تلفنی از او خواسته بود که شماره تلفن دوستش را از کشوی میز بردارد و برایش
بخواند .آن عکس را اتفاقی داخل کشوی میز دیده بود.آن روز حتی نگاه مجددی به آن نینداخت .اما حدس میزد که او پسر
حاج رضا باشد
یلدا به آرامی اتاق را ترک کرد .از پله ها بالا میرفت که پروانه خانم را دید و دستپاچه گفت :" سلام .وای شما کجایید ؟
پروانه خانم متعجب با لهجه ی شمالی اش گفت :" مادر جان تو کجایی که یک ساعته صدات میزنم ؟ چایی ات سرد شد
!باشه .چشم پروانه خانم .الان آماده میشم میام پایین
یلدا با عجله به اتاقش رفت و عکس را از لباسش بیرون کشید.روی تخت نشست و دوباره به آن خیره شد.به نظرش اصلا
زشت نبود.ابرو های مردانه ی تقریبا پهنی داشت با چشم های بادامی تقریبا درشت . چشم و ابرو مشکی بود .بینی اش هم
خوش فرم بود . لب هایی برجسته با فکی محکم و مردانه و صورتی پر جذبه.موهایش پر پشت به نظر میرسید.تقریبا بلند
بود و مشکی
چند دقیقه گذشته بود .اما یلدا هنوز عکس به دست روی تخت نشسته بود و در افکارش ؼرق بود .بالاخره ساعت یازده
آماده بود نرگس براي بار دوم تماس گرفته بودو به همین سبب مبور شد آژانس بگیرد
اگه خواستید بگید ادامه بدم اگر نه هم که هیچی پاکش کنم

romangram.com | @romangram_com