#هلاک_و_هستی_پارت_55


هرچه می گذشت ،پنجه های سعید به روی تارهای سازش ماهرتر و گوش نواز تر می نواختند. نوای سازش به دل می نشست وحکایت از مهارت و ذوق و احساس بیش از حد نوازنده اش میکرد. هرچند دوندگیها و تلاشش برای گرفتن وام به جایی نرسید. اما در عوض موقعیت و رتبه هنری اش در رادیو ارتقا پیدا کرده بود واز سویی به پیشنهاد یکی از همکارانش ،باکمک مالی یکی از دست اند کاران برنامه ریزی های هنری ،با سرمایه اندکی که داشت توانستند یک مؤسسه آموزشی دایر کنند که سرپرستی آن با سعید مهرابی بود. دیگر ازرفتن به خانه های مردم هم خلاص می شد.

گرفتن جواز و پیدا کردن محل کار چند ماهی وقت او را گرفت ،اما بعد از گذشت یک سال و کامل کردن وسایل و مبلمان آموزشگاه ،به تدریج بر تعداد هنرجویان اضافه شده و بعد از مدتی سعیدبه عنوان استاد تاردر هنرستان موسیقی استخدام شد.هنوز درهمان آپارتمان کذایی با مادرش زندگی می کرد. اما به آینده خوشبین وامیدوار بود. می دانست که بعد از گذشت چند سال دیگر و پرداخت بدهیها وقرضهایش،می تواند درآمد ثابت وخوبی داشته باشد.

دیگر به هیچ مجلس ومهمانی جز منزل بزرگمهر نمی رفت.دلش می خواست آن قدر مصمم وجدی باشد که یک با ردر برابر دعوت فرهاد سربالا بگیردو بگوید نه.اما نمی توانست .همان نیروی نامرئی وموذی او را به آن خانه می کشاند و جادویش می کرد.بیش از هرچیز از رفتار منظر خانم ،مادرگیتی ،ناراحت می شد.رفتارش بی اعتنا و غیر محترمانه بودو با او مانند یک مطرب دوره گرد حرف می زد.اما باز هم سعید به روی خودش نمی آورد. سزاوار چنین رفتاری بود،اگر غرور داشت،اگر با اراده و مرد بود،می بایستی دیگر پا به آن خانه نمی گذاشت و نیم نگاهی به آنجا نمی انداخت.

آسیه در تمام این سالها ازرفت و آمد سعید به خانه بزگمهر بی خبر بود.هروقت می خواست آنهارا به دست فراموشی بسپارد،لنگیدن نامحسوس پسرش او را به یاد بزگمهر می انداخت و در دل گیتی را لعن و نفرین می کرد که باعث شده

بود پسرش یک عمر سلامتی خود را از دست بدهد وبلنگد. لنگیدن سعید بیشتر هنگام خستگی و بعد از نشستنهای زیاد به چشم می خورد. و چون آسیه روی این موضوع بسیار حساس ودقیق بود ،به مجرد کوچک ترین نامتعادلی در راه رفتن پسرش ،به فکر فرو می رفت وغصه می خورد.

زمانی فرا رسید که دیگر سعید فرصت سرخاراندن نداشت.برنامه های رادیو از یک سو،آموزشگاه و ساعات تدریس هنرستان هم از سوی دیگر تمام وقت او را گرفته بود ودر ضمن تمام این سالها خودش هم کلاسهای مختلف با استاد سابقش سایه و چندتن دیگر از اساتید موسیقی داشت ومرتب مشغول آموختن و آموزش بود. از زمانی که پدرش را ازدست داده بود ،بیشتر مراقب آسیه بود. هر چند مجبور بود که روزها وشبهای متمادی او را تنها بگذارد وبه دنبال کار و پول بدود،با وجود این سعی می کرد مطابق میل او رفتار کند.از سوی دیگر ،گرفتاری خواهرهایش در مشهد تمامی نداشت .مجبور بودگهگاه هم پولی برای آنها حواله کند.

سه سالی ازتأسیس آموزشگاه نگذشته بود که توانست نقل مکان کند و آپارتمانی در محله بهتر و بزرگتر بگیرد . هنوز اجاره نشین بود. در همان اوان هم در آموزشگاه موسیقی سرو کله دختر جوانی پیدا شد که هنرستان راتمام


romangram.com | @romangram_com