#هلاک_و_هستی_پارت_54
یکی از نگرانیهای آسیه این بود که خدایی نکرده دختر نابابی سر راه سعید قرار گیردو اورامجبور به ازدواج کند.آسیه خودش خوب می دانست که همسر سعید ممکن است نتواند وجود او را در خانه تحمل کند و باعث در به دری و بی سرو سامانی اش شود. اما اکرم با دخترهای تهرانی فرق داشت و نه تنها آسیه را پذیرا می شد،بلکه اجازه نمی داد که او دست به سیاه وسفید بزند. آسیه آه بلندی کشید و چشمهایش پر از اشک شد . کاش هرگز پا به تهران نمی گذاشت... کاش اجازه نمی داد سعید به هنرستان بیاید و ساز یاد بگیرد...
آن روز خانه را تمیز کردو غذا پخت . هیچ اشتهایی برای خوردن نداشت.تا تمام ملافه های سعید را عوض کردوشست و همه جا را برق انداخت . هوا تاریک شده بود . زیر غذا را خاموش کردوجلوی تلویزیون دراز کشید. هنگامی که چشمهایش را باز کرد.تلویزیون خاموش بود وهوا روبه روشنی بود . در
لحظه های اول زمان و مکان را تشخیص نمی داد و بعد ناگهان با حیرت از جایش بلندشد . او تا صبح خوابیده بود.
سعید شب قبل آمده و شام را در یخچال گذاشته بود و بدون اینکه او را بیدار کند به اتاقش رفته بود. آسیه احساس کرد سرش گیج می رود،در بیست و چهار ساعت گذشته چیزی نخورده بودو به اندازه دو نفر کارگر کار کرده بود.سماور را روشن کردو برای نماز صبح آماده شد.. نمازش را خواند و بعد از خوردن چند چای ونان و پنیر حالش جا آمد،و به انتظار سعید نشست . دوباره برنامه روزهای گذشته تکرار شد.
آسیه هرروز بیشتروبیشتر احساس تنهایی میکرد. وقتی هم نزد پسرش گله وشکایت می کرد،سعید شانه هایش را بالا می انداخت و می گفت :«آخه مادرمن،می گی چیکار کنم،کاردارم.اگه کارنکنم ،از کجا زندگیمون رو بگذرونیم؟»
اما چند ماه که گذشت ،او را به زیارت کربلا فرستادو به آسیه قول داد در آینده او را به خانه خدا هم می فرستد،به شرطی که شرایط مالی اش اجازه دهد.خود ش تا خرخره در کارش غرق شده بود.برنامه هایش بیشتر شده و بر تعداد شاگردهایش افزوده شده بود . همچنان شبها به مجالس مختلف می رفت وتصمیم داشت از محل کارش وام بگیرد وخانه کوچکی دست وپا کند واز شر اجاره خانه خلاص شود.
رابطه اش همچنان با خانواده های بزگمهر ادامه داشت. عشقی که در سینه داشت بر اثر گذشت زمان زیر خاکستر غمها و مصائب زندگی اش مدفون شده بود،اما فراموش نشده بود . به تدریج شاهد ادامه زندگی گیتی و روزبه و شگفتگی و زیبایی هرچه بیشتر زن جوان میشد. به تدریج شاهد مادرشدن گیتی و پدری روزبه می شد. حال آنکه خودش تنهای تنها با مادر پیرش روزگارمیگذراند. فرهاد علاقه بخصوصی به او پیدا کرده بود. دوست داشت هرطور شده به سعید کمک کند وحامی او باشد. هرچند سعید زیربار نمی رفت واز پیشنهاد های او شانه خالی می کرد ،با وجود این از هر راهی که ممکن بود فرهاد بزرگمهر اورا کمک ویاری می کردو چون می دانست که سعید مردی مغرور و دارای مناعت بالاست،کاری می کرد که اورا نرنجاندو تحقیرش نکند.
romangram.com | @romangram_com