#هلاک_و_هستی_پارت_53




• حمیرا آمد.آسیه سراسیمه ونگران پذیرایش شد. لبهایش میلرزید وخنده ای اجباری لرزش آنها را بیشتر میکرد.

بعد از سلام واحوال پرسی و گفت وگوهای دیگر ،بلاخره پدراکرم رو به آسیه کردو گفت:«عمه جون ،خدا اقا ترابو رحمت بکنه... بیچاره وقت بدی از دنیا رفت.اما خب،هیچ کدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست. راستش عمه جون،شما جای مادر من هستین ،بعد از این اتفاق و به خصوص که سعید اقا هم برای چهل پدرش نتونست بیاد،من و شمسی به این نتیجه رسیدیم که شایدخواست خدا بوده که این وصلت سرنگیره . از شما چه پنهون ،توی همین مراسم عزاداری آقا تراب،یه خواستگار خوب برای اکرم پیدا شده ،ما گفتیم موضوع رو رک وراست به شما بگیم که اگه شما وسعید اقا عزادار هستین و یا فکردیگه ای تو سرتون هست ،ما این خواستگارو ازدست ندیم»گل از گل آسیه شکفت و حمیرا وبچه هایش لبهایشان به خنده باز شد. آسیه با لکنت پاسخ داد:«الهی عمه قربونت بشه،تو و شمسی صاحب اختیار دخترتون هستین . من اینجاچیکاره م؟خلایق هرچه لایق...پسر من اگه آدم بود،اگه لیاقت داشت تا سن سی سالگی آلاخون والاخون نمی گشت که تنها به فکر ساز زدن باشه.» راستش عمه جون ،دل من خیلی پره ،اماچی بگم»



حسین آقا،پدر اکرم،سری تکان دادو دیگر حرفی نزد.حرفش را زده بود و پاسخش را هم گرفته بود . دقایقی دیگر با روی خوش نشست و چای خورد و گپ زد ویعد خداحافظی کرد و رفت.

با ری به اندازه یک کوه از شانه های آسیه برداشته شد.زیر لب برای خوشبختی وسفید بختی اکرم دعا کرد. دلش برای سعید تنگ شده یودو می خواست هرچه زودتر نزد پسرش برود.به شدت احساس تنهایی می کرد. می دانست که درخانه سعید هم از صبح تا شب که او برگردد تنها خواهد ماند. دیگر ترابی وجود نداشت که سربسرش بگذاردو ملامتش کند. اگر خانه و زندگی جداگانه ای در مشهد داشت،چه بسا همانجا می ماند.در زادگاهش می توانست هرروز به حرم برود وگاهی به فامیل خود سر بزند و از تنهایی درآید. در خانه دخترهایش به هیچ وجه راحتی وآرامش نداشت. احساس می کرد سربار داماد هاست ویک نان خور اضافی محسوب می شود. هرچند همیشه پولی به عنوان خرجی و یا مخارج خودش به دخترها پرداخت می کرد. اما باز هم غرورش اجازه نمی داد که درخانه های کوچک ومحقر آنها زندگی کند.

سرانجام به تهران رفت. سعید او را از ایستگاه به خانه رساند و سرکارش رفت.صبح بود وآسیه می دانست که هرطور شده باید جای خالی تراب را تحمل کند .اولین کاری که انجام داد این بود که رختخواب او را از گوشه اتاق جمع کردو در گنجه جای داد.یک عدد کت مندرس و دو شلوار وپیژامه از او باقی مانده بود.آنها را هم جمع کردو دریک کیسه نایلونی جای داد تا به فقیر بدهد.بغض گلویش را می فشرد،اماچاره ای نداشت،باید با وضعیت جدیدش می ساخت.سعید چیزی درمورد اکرم نمیدانست ،حتی راجع به آنها از مادرش سؤال هم نکرد. آسیه می دانست که سعید از عروسی اکرم خوشحال می شود. شانه ای بالا انداخت و شروع کرد به جابجایی وسایل وتمیزکردن خانه .اشب فرصت داشت که خانه را مرتب کند و برای پسرش شام بپزد،هرچند معلوم نبود که سعید شام نخورده به منزل بیاید.


romangram.com | @romangram_com