#هلاک_و_هستی_پارت_52

برای آسیه عدم قبول سعید برای خواستگاری، به مراتب سنگین تر و غم انگیزتر از مرگ تراب بود. با دو دست بر سرش زد و خود را به زمین انداخت و شروع به گریه کرد. دخترهایش دورش جمع شدند و چون اطلاعی از حرف های برادرشان نداشتند، شروع به سؤال و پرسش کردند.

یکی از نوه های آسیه خانم برایش آب قند آورد و او ضمن نوشیدن شربت، ماجرا را برای آنها تعریف کرد. حمیرا و حمیده و بچه هایشان که خود را برای عروسی آماده کرده بودند، جا خوردند و با اندوه به یکدیگر نگاه کردند. هرچند قرار بود اول عقد محرمانه و بعد عروسی مفصلی بگیرند، اما آنها که به مهمانی ها و عروسی های گهگاه می رفتند و سالها بود که فقط خاطرات آن را مزمزه می کردند، آن چنان دچار یأس و حرمان شدند که آنها هم پا به پای آسیه شروع به گریه و زاری کردند.

صدای گریه و شدت ناراحتی و غمشان آنقدر زیاد بود که شوهر حمیرا سراسیمه به اتاق آمد و بعد از این که با نگاه همه را سرشماری کرد، با نگرانی پرسید: " دیگه کی مرده؟ "

آسیه گریه کنان گفت: " خدا نکنه کسی بمیره ننه! سعید حاضر نیست زن بگیره، می گه بعد از مرگ بابام نمی تونم عروسی راه بندازم! "

محمود آقا نفس راحتی کشید و گفت: " خوب راست می گه! ولش کنین! اصلاً چرا می خواین براش زن بگیرین؟ فکر کردم خدایی نکرده چی شده! "

این را گفت و از اتاق بیرون رفت و آسیه را با هزارگونه فکر و ناراحتی رها کرد.

بزرگترین ناراحتی او گفتن حقیقت به برادر و برادرزاده اش، پدر اکرم بود. به کلی موضوع مرگ تراب را به فراموشی سپرده بود و شب و روز فکر می کرد چگونه از خجالت فامیل خود درآید.

پول فرستاده شد و سعید نیامد. مراسم چهل هم به هر ترتیبی بود برگزار شد. آسیه هنوز نمی دانست چه بگوید، تا این که روز بعد از مراسم پدر اکرم به خانه

romangram.com | @romangram_com