#هلاک_و_هستی_پارت_51


قرار بود آسیه تا چهلم شوهرش بماند و سعید در آن تاریخ به مشهد برود و ضمن برگزاری مراسم پدرش با آسیه به تهران برگردند. هرچند تا روز چهلم تراب فرصت زیادی بود، اما سعید می ترسید که بعد از آن مجبورش کند دوباره به خواستگاری اکرم برود. پیش خودش فکر کرد که به مشهد نرود ، برای مادرش پولی بفرستد و بگوید در غیاب او خودشان مراسم را برگزار کنند. هر چند ممکن بود مورد لعن و نفرین همگان واقع شود، ولی دیگر برایش مهم نبود. چون قصد داشت بعد از آن هرگز پای به مشهد نگذارد.

در ضمن، تصمیم داشت آرام آرام به مادرش هم بفهماند که دیگر قصد ازدواج ندارد و مرگ تراب اثر بدی روی او گذاشته و تا مدتها نمی تواند به فکر عروسی و ازدواج باشد. هفته ای یکی دو بار با آسیه صحبت می کرد، ولی هر بار که می خواست موضوع خواستگاری را مطرح کند، منصرف می شد و هر بار گفتن موضوع را به دفعه بعد موکول می کرد.

حدود یک هفته مانده به تاریخ چهلم تراب، ضمن یک گفت و گوی تلفنی، بالاخره آسیه سر صحبت را باز کرد و گفت: " سعید جون، ان شاءالله بعد از چهلم بابات می ریم خواستگاری اکرم! "

سعید ناگهان جوش آورد و با صدای بلند گفت: " بابا مادرجون اجازه بده کفنش خشک بشه، حالا چه عجله ای داری! "

آسیه با عصبانیت پاسخ داد: " یعنی چی؟ مگه این دختره بازیچه دست ما شده که هی صبر کنه؟ خدا رو خوش نمی آد. بالاخره بابات عمر خودش رو کرده بود، روح اون خدابیامرز هم راضی نیست اگه تو عروسی رو عقب بندازی. "

سعید هرگونه ملاحظه را کنار گذاشت و گفت: " ببین مادرجون! خوب به حرفام گوش بده، ببین چی می گم. من دیگه پامو مشهد نمی ذارم، هیچ علاقه ای هم به اکرم ندارم، بهتره خودت یه جوری موضوع رو فیصله بدی. در ثانی، من دیگه پولی برای عروسی و مهمونی تو دستم نیست. در واقع آه در بساط ندارم. تازه باید برای چهل بابا هم برات پول بفرستم. بهتره دست از سرم برداری، وگرنه دیگه جواب تلفن هات رو نمی دم مادر، فهمیدی؟ "

آسیه لال شد و با بهت و حیرت سکوت کرد و سعید ادامه داد: " فعلاً خداحافظ! بعداً خودم باهات تماس می گیرم! " و بلافاصله گوشی را گذاشت.


romangram.com | @romangram_com