#هلاک_و_هستی_پارت_50

آن روز گذشت، اما هنوز سعید مجبور بود برای ادامه مراسم در مشهد بماند. هنوز روز سوم و هفتم را برگزار نکرده بودند. نه می توانست همه چیز را رها کند و برود و نه تاب تحمل ماندن و انجام مراسم تکراری را داشت. به هر ترتیب بود مسجد را هم گرفتند و برگزار کردند و شب هفت هم با بقیه پولش که خوشبختانه کفاف هزینه های او را می داد، به طرز آبرومندی برگزار شد. فردای آن روز، بدون کوچکترین حرف و صحبتی راجع به اکرم و خانواده اش، آسیه را در خانه حمیرا گذاشت و خودش راهی تهران شد. دیگر به دنبال بلیط قطار نرفت. برای اولین اتوبوسی که به سمت تهران می رفت بلیطی تهیه کرد و سوار شد.

رنج هفده هجده ساعت سفر را با تکان های پی در پی اتوبوس به تن کشید و به تهران رسید. شب نتوانسته بود در اتوبوس بخوابد و وقتی نزدیک ظهر به خانه اش رسید، با همان لباس های سفر روی تخت افتاد و به خواب رفت.

وقتی چشم گشود، هوا تاریک شده بود. باورش نمی شد که تا آن ساعت عصر خوابش برده باشد. ساعت روی دیوار شش و نیم را نشان می داد. ناگهان به یادش آمد که کجاست و چه اتفاقی افتاده است. چراغ را روشن کرد و بی اختیار به سوی اتاق پدر و مادرش روانه شد. تراب بنا بر عادت دیرینه ای که داشت روی زمین می خوابید. کنار دیوار رختخوابش را جمع کرده و رویش پتو کشیده بود. سعید احساس کرد پاهایش می لرزد. جای تراب خالی بود و این خالی بودن مثل جای آسیه پر شدنی نبود. او دیگر برنمی گشت و سعید نمی دانست تا آمدن مادرش با آن رختخواب چه کند. از اتاق بیرون آمد و در آن را بست. قصد داشت دیگر به آن اتاق پا نگذارد و منظره رختخواب جمع شده پدرش را نبیند.

دهانش خشک شده بود و به شدت احساس گرسنگی می کرد. نمی دانست چیزی برای خوردن دارد یا نه. اگر آسیه بود، به سرعت برق برای پسرش چیزی آماده می کرد. چاره ای نداشت، باید خودش دست به کار می شد. به طرف یخچال رفت و چند عدد تخم مدغ و مقداری کره از آن بیرون آورد. اما احساس کرد نمی تواند به تنهایی محیط خانه را تحمل کند. به سوی تلفن رفت و با یکی از همکارانش تماس گرفت. موضوع فوت پدرش را گفت و از او خواهش کرد اگر می تواند سری به او بزند.

هنوز ساعتی نگذشته بود که زنگ آپارتمانش به صدا درآمد و سعید با چشمان حیرت زده مشاهده کرد مهران سایه و تمام اعضای ارکستری که با آنها کار می کنند به سراغش آمده اند. اشک در چشم هایش حلقه زد و خود را در آغوش سایه رها کرد. گویی پناهگاهی یافته بود که بتواند هر چه درد و غصه دارد بازگو کند.

دقایقی چند گریست. دوستانش به نوبت به او تسلیت گفتند و دلداریش دادند. در عرض دقایقی کوتاه، احساس سبکی و آرامش به او دست داد. بی اختیار بلند شد و به سراغ سازش رفت و آن را بغل گرفت و آورد. یکی از همکارانش چای را آماده کرده و دیگری مشغول درست کردن نیمرو شد.

آن شب تا نیمه همه نزد او ماندند و ساز زدند و صحبت کردند هنگامی که ترکش کردند و رفتند، سعید احساس کرد بار غم مرگ پدرش کمتر و کمتر شده و با حالتی خوب و آرام به رختخوابش رفت و خوابید.

از فردای آن روز باید به سر کار می رفت. بدون شک، دیگران هم از دیدن پیراهن مشکی اش می فهمیدند که عذادار است و او مجبور بود برای آنها هم شرح دهد که پدرش را از دست داده است. اما به محض این که مشغول کار شد و فعالیت های روزمره اش را از سر گرفت، حالش بهتر شد.

romangram.com | @romangram_com