#هلاک_و_هستی_پارت_49
سعید و آسیه بعد از انتقال تراب به سردخانه، در راهروی بیمارستان روی نیمکت به انتظار نشستند. هنوز هیچ کس اطلاعی از فوت تراب نداشت. بعد از دقایقی، یکی از دکترهای بیمارستان نزد آنها آمد و گفت: " شما می تونین برین و فردا بیاین و مستقیماً این مرحومو به قبرستون ببرین. و اگه عجله دارین، دو سه ساعتی صبر کنین تا علت مرگ معلوم بشه و بعد ببرینش. اما به نظر من اگه فردا صبح زودتر بیاین، بهتره. چون تمام تشریفات قانونی انجام شده و دیگه معطلی ندارین. "
سعید از او تشکر کرد و گفت: " بله، بهتره فردا بیایم! چون باید به فامیل و دوستهامون هم اطلاع بدیم. "
همراه آسیه از بیمارستان بیرون آمدند و زار و گریان خود را به یک مسافرخانه رساندند. دیگر برای سعید مهم نبود کجا برود و در کدام محل بخوابد. وجودش آنقدر خسته و غمگین بود که حتی توان این که بتواند به دیگران خبر بدهد و برای مراسم خودش را آماده کند، در خود نمی دیدو به هر ترتیب بود، صبحانه ای خوردند و سعید به خواهرش زنگ زد و ماجرا را تعریف کرد. خوشبختانه آسیه شماره تلفن پدر اکرم را هم همراه داشت. تا عصر آن روز تمام فامیل و دوستان فهمیدند ه تراب بیچاره در راه جان سپرده و آرزوی دیدن عروسی پسرش را با خود به گور برده است.
اکرم از شنیدن فوت تراب، آن هم در راه مشهد، کوهی از غم و نگرانی در قلب کوچک و جوانش تلنبار شد. نمی دانست پیامد مرگ نابهنگام بر آینده او چه تأثیری می گذارد. به خصوص که آسیه با هر کس که حرف زده و خبر مرگ شوهرش را گفته بود، متذکر شده بود که تراب سالم سالم بوده و هیچ گونه ناراحتی و مریضی نداشته و مرگ او غیرقابل باور است.
فردای آن روز وظیفه سعید سبک تر شده بود چون شوهرخواهرها و دیگر مردان فامیل همه راهی بیمارستان شدند و از آنجا با یک اتوبوس که به دنبال جنازه می رفت، به قبرستان رفتند. پولی را که سعید برای مراسم احتمالی بله یرون و نامزدی برده بود، صرف دفن و کفن پدرش کرد. تمام فامیل و دوست های دور و نزدیک آمده بودن و کمتر از دو ساعت تراب بیچاره را دفن کردند و از آنجا با همان اتوبوس راهی چلوکبابی شدند.
تازه در آنجا بود که سعید چشمش به اکرم افتاد. تا آن هنگام در میان زن های متعددی که با چادر مشکی در اتوبوس و قبرستان بودند، او را ندیده بود. اکرم سرخ شد و سلام کوتاهی کرد و نگاهش را دزدید. سعید سری تکان داد و بلافاصله به دنبال سفارش غذا و کارهای دیگر رفت. اما در دلش اعتراف کرد که هرگونه احساسی به این دختر می تواند داشته باشد، جز عشق و محبت!
ناگهان گویی چشمهایش به واقعیت باز شدند. به این واقعیت که اگر پدرش نمرده بود، او چگونه می توانست از زیر بار این ازدواج تحمیلی فرار کند. صورت معصوم اکرم و چشمهای امیدوارش آتش به دل سعید زده بود. او چگونه می توانست به خواستگاری این دختر معصوم برود و بعد هم بگوید که او را نپسندیده است؟ سعی کرد دیگر سراغ محلی که زن ها نشسته بودند نرود.
romangram.com | @romangram_com