#هلاک_و_هستی_پارت_5
دل در سینۀ فرهاد فرو ریخت و گفت: «اما مامان این دختره خیلی بچه س! چطوری دو سال پیش شوهر کرده؟»
توران سری تکان داد و گفت: «چقدر بی صبری! برای خودت می بُری و می دوزی! بابا جون اینو نمی گم که، معلومه این دختره هنوز بچه س و دهنش بوی شیر می ده، خواهرش رو می گفتم. خواهرش هم از این خوشگل تره، و هم سن و سالش به تو می خوره! ناز کردی، نیومدی، حالا هم چشمت کور دختره عروسی کرد و به خونۀ بخت رفت!»
فرهاد نفس راحتی کشید و گفت: «نه بابا، من اینو می گم، نه خواهرش رو!»
توران با کنجکاوی و حیرت گفت: «یعنی چی؟ می دونی این دختره چند سالشه؟ نصف سن تو رو داره، دیگه حالا که عصر حجر نیست بری دنبال دختر بچه ها!»
فرهاد سکوت کرد. غمی گنگ و ناشناخته گوشه ای از قلبش را گرفته بود. حال که مادر خودش این گونه در مورد اختلاف سنش داد سخن می داد، به طور حتم پدر و مادر منظر سختگیری بیشتری به خرج می دادند. سعی کرد دیگر حرفی از دکتر و دخترش به میان نیاورد. اما به محض اینکه صبحانه اش را خورد، از ویلایشان بیرون آمد و به بهانه پیاده روی اطراف خانه دکتر را زیر نظر گرفت.
صبح روز بعد خیلی زود از خواب بلند شد و لباس سوارکاری اش را پوشید. تصمیم داشت آن قدر منتظر شود تا دکتر و دخترش از ویلا خارج شوند و همراه آنها به اسب سواری برود. مسیری که آنها اسب می راندند، مشخص و محدود بود. به خاطر انبوهی جنگل و مسیر ناصاف آن، همگان مجبور بودند در محدوده ای که آن را صاف کرده و برای این منظور آماده کرده بودند، اسب برانند. برای فرهاد عجیب بود که روزهای قبل آنها را ندیده بود. البته افرادی هم پیدا می شدند که تمام جنگل را مثل کف دست می شناختند و هر جا که دلشان می خواست، با اسب می رفتند و برمی گشتند. خود فرهاد اکثر اوقات ترجیح می داد به جنگل برود و تا اعماق آن در دل جنگلهای سر سبز و انبوه غرق شود.
انتظارش به درازا نکشید و او ناگهان متوجه شد که دکتر همراه منظر و مرد جوان دیگری به سوی اسطبلشان می روند. اخمهایش در هم رفت. از مشاهدۀ شخص دیگری همراه آنها دلخور شده بود. اما بعد از دقایقی که خود را به آنها رساند و با او آشنا شد، دلخوری اش برطرف گردید. زیرا فهمید که او داماد آقای دکتر است و همسرش خواهر بزرگ تر منظر است که مادرش از زیبایی و خوبی او تعریف کرده و فرهاد را به باد سرزنش گرفته بود.
romangram.com | @romangram_com