#هلاک_و_هستی_پارت_4

و بعد چشمش به منظر افتاد و از سخن باز ایستاد. منظر شانزده ساله بود و چهرۀ کودکانه و لبخند شیرینش از آن لحظه تا آخرین لحظۀ عمر از ذهن و خاطر فرهاد بیرون نرفت. خرمن گیسوان مشکی و پر تابش را پشت سرش با روبان مخملی خوشرنگی مهار کرده بود. بدنش خوش فرم و ریز نقش بود و دستهای کوچک و خوش ترکیبش را به پشت و گردن اسب می کشید و او را نوازش می کرد.

فرهاد پس از سکوتی کوتاه لبخندی زد و رو به منظر گفت: «چه اسب خوشبختی!»

اکبر فروتن بدون توجه به او گفت: «دخترم منظر رو معرفی می کنم! حال پدرتون چطوره؟»

فرهاد همان طور که پاسخ دکتر را می داد، اسب را چند قدمی جلو برد و به بهانه آشنایی سلام کرد و خودش را معرفی نمود. چشم از چشمهای درشت و خوش حالت دختر جوان برنمی داشت.

دکتر فروتن بلافاصله از او خداحافظی کرد و همراه دخترش به راه افتاد. هنگامی که آنها می رفتند، فرهاد ایستاد و دختر جوان را سوار بر اسب مشاهده کرد. او چابک و سریع اسب می راند و موهای بلند و مهار شده اش را به این سو و آن سو حرکت می کرد. در آن زمان، فرهاد سی ساله بود و سالها بود که مادر و پدرش پا را در یک کفش کرده و از او می خواستند که هر چه زودتر دختری را انتخاب کند و خانواده ای تشکیل دهد.

فرهاد، بازرگانی خوانده بود و چند سالی بود که شرکتی تأسیس کرده و در کار واردات، فعالیت می کرد. قبل از آن به بهانه ادامه تحصیل چند سالی به آمریکا رفت و دوباره به ایران برگشت. بیش از آنچه که فکر کار و تحصیل باشد، دوست داشت اوقاتش را در سالنهای ورزشی و محیطهای تفریحی بگذراند. پدرش نگران آیندۀ او بود و می ترسید که با اشخاص ناباب معاشرت کند و سرانجام دست به ازدواج ناموفقی بزند.

آن روز، فرهاد به محض اینکه به خانه رسید از مادرش پرسید: «مامان، شما تا چه اندازه دکتر فروتن رو می شناسین؟ من تا حالا این دخترشون رو ندیده بودم!»

توران بزرگمهر، مادر فرهاد، نگاه دقیقی به پسرش کرد و گفت: «یادته دو سال پیش چقدر بهت اصرار کردم که بیای و دختری رو که دیدم و پسندیدم، ملاقات کنی؟ یادته؟»

romangram.com | @romangram_com