#هلاک_و_هستی_پارت_3
منتظر دست او را که آزاد و سالم بود، در دست گرفت و نوازش کرد. گیتی انگشتهای مادرش را چنگ زد و آنها را به سختی فشرد. تنها رابط بین مرگ و زندگی اش دستهای منظر بود. هنوز نمی دانست و به یاد نداشت چه فاجعه ای برایش رخ داده است. در جهنمی دست و پا می زد که هیچ راه رهایی برایش وجود نداشت. انتقال هر بیمار سوخته ای از بیمارستانی که از ابتدا به آن وارد شده و تحت درمان قرار گرفته، مشکل و گاهی غیرممکن است، اما برای آقای بزرگمهر کار سختی نبود.
هنوز ساعتی نگذشته بود که دکتر صنیعی از راه رسید و در عرض کمتر از یک ساعت توانست موافقت رئیس بیمارستان را برای انتقال گیتی، به دست آورد و او را از آنجا خارج کند. در تمام مدت، سیل انتقاد و ملامت بر سر و روی پونه نازل شده بود و او تمام تقصیرها را به گردن اورژانس می انداخت که آنها گیتی را به این بیمارستان دولتی دور آوردند و او در این مورد گناهی ندارد.
یک تیم پزشکی در یک بیمارستان بزرگ و مجهزی که دکتر صنیعی سهامدار آن بود، در انتظار بودند تا مداوای گیتی را به عهده بگیرند. منظرخانم، زنی که در تمامی عمرش مورد حسد و حسرت دوست و دشمن قرار داشت و همگان بر زندگی و بخت بلندش غبطه می خوردند، با چشمان فراخ و ناباور همچنان به پیکر باندپیچی شده دخترش چشم دوخته و قدرت هرگونه فکر و حرکتی را از دست داده بود. ناله های گیتی او را به یاد گریه های اولین روز تولدش می انداخت و قلب و روح او را به آتش می کشید.
گیتی چهارمین و آخرین فرزندی بود که خداوند به او و فرهاد، شوهرش، عطا کرده بود. فرهاد بزرگمهر مردی پر قدرت و با صلابت بود که از روز اول ازدواجش اجازه نداده بود منظر کوچک ترین کمبود و یا ناراحتی را در زندگی با او احساس کند. فرهاد عاشق منظر بود و سالها قبل از ازدواج با او، منظر را دوست داشت و برای به دست آوردنش از هیچ کاری فرو گذار نکرد.
فرهاد بزرگمهر فرزند ارشد خانواده بود. پدرش از زمینداران و مالکان بزرگ مازندران بود و سالها سمت فرمانداری استان را به عهده داشت. تنها اشکالی که برای ازدواج او با منظر وجود داشت، اختلاف سنی آنها بود.
پدر منظر، که پزشک سرشناس و پر سابقه ای در ساری بود، در کنار زمینهای بی انتهای محمود بزرگمهر، پدر فرهاد، قطعه زمینی داشت که ویلای زیبایی در آن بنا کرده بود که در میان جنگلهای سر سبز مازندران بسان نو عروسی جلوه گری می کرد. بیشتر تعطیلات را دکتر اکبر فروتن، پدر منظر، همراه خانواده اش در ویلای خود به سر می بردند.
اولین باری که فرهاد منظر را دید، روزهای اول بهار بود، در عید آن سال، هوا از تمیزی و طراوت غوغا می کرد و گرمای آن مطلوب و عالی بود. آن روز منظر همراه پدرش صبح زود برای اسب سواری از خانه خارج شده بود. هنگام بازگشت سینه به سینه مرد جوانی قرار گرفتند که او هم سوار بر اسب سیاه و زیبایی بود. به مجرد دیدار آنها، مرد جوان که شخصی جز فرهاد نبود چهره اش گشوده شد و گفت: «سلام، آقای دکتر! عیدتون مبارک!»
romangram.com | @romangram_com