#هلاک_و_هستی_پارت_2

هنگامی که او را به بخش آوردند و در اتاقی سه تخته بستری کردند، دو چشم کنجکاو و هراسان ناظر و شاهد صورت و بدن باندپیچی شدۀ او بود. عمق فاجعه آن قدر زیاد بود که او را به حیرت و بهت کشانده بود، به طوری که قبل از هر گونه احساس دیگری، احساسی از ترس و وحشت وجودش را احاطه کرده بود. غیر از او کسی از بستگان بیمار مجروح و سوخته شده حضور نداشت. به آنها خبر داده و دکتر معالج منتظر آمدنشان بود و از تأخیرشان تعجب کرده بود، به طوری که رو به زن جوانی که تنها همراه گیتی بود کرد و پرسید: «شما گفتین به بستگانش خبر دادین، چطور هنوز خودشون رو نرسوندن؟»

پونه با دستپاچگی گفت: «دیگه باید پیداشون بشه! الان می آن!» و بعد با نگرانی پرسید: «آقای دکتر، زنده می مونه؟»

دکتر از لحن صدای او تعجب کرد و گفت: «بله... یعنی امیدوارم! شما... شما چه نسبتی باهاش دارین؟»

قبل از آنکه پونه پاسخی بدهد، سر و کله چند خانم و آقا از انتهای راهرو پیدا شد که با عجله خود را به آنها می رساندند. دکتر که قصد خروج از اتاق بیمار را داشت، به مجرد دیدار آنها ایستاد و حدس زد که باید از بستگان بیمار باشند. جلوتر از همه خانمی حرکت می کرد که بسیار مضطرب و شتابان می نمود. هنگامی که به پونه رسیدند، همان خانم که چهره اش اشک آلود و متورم شده بود، گفت: «پونه، چی شده؟ چه بلایی سر بچه ام اومده؟ چرا اونو آوردی توی این بیمارستان؟ اینجا که خیلی از خونه و زندگی ش دوره!»

و بعد رو به دکتر ادامه داد: «آقای دکتر، الهی قربونتون برم! دخترم جه بلایی سرش اومده؟ شمارو به خدا بگین!» و بعد بدون اینکه منتظر پاسخی از سوی دکتر باشد، خود را درون اتاق انداخت و از مشاهدۀ چهره و بدن باندپیچی شدۀ گیتی، دو دستی بر سرش کوفت و با صدای بلند شروع به گریه و زاری کرد.

پدر و عموها و خاله ها هم دور دکتر را گرفتند و او را سؤال باران کردند. معلوم شد که صورت و گردن و نیمی از بدن گیتی به شدت سوخته و هر چه زودتر برای مداوای بیشتر و بهتر، باید او را به بیمارستان مجهزتری انتقال دهند. اما اقدامات اولیه برای درمان و پیشگیریهای لازم، انجام شده بود. آقای فرهاد بزرگمهر، پدر گیتی، نگاهی به اتاق انداخت و از دیدن دخترش دلش لرزید. محیط بیمارستان به اندازه کافی او را آزرده کرده بود. احساس کرد تاب دیدن دخترش را ندارد. هر آن ممکن بود از شدت فشار درد و غم قلبش از حرکت بایستد.

بلافاصله با تلفن همراهش با دکتر صنیعی، که از دوستان نزدیکش بود، تماس گرفت و ماجرا را به طور خلاصه برایش شرح داد و در انتها گفت: «دکتر، هر چی زودتر با بیمارستان تماس بگیر و ترتیب انتقال گیتی رو بده، محیط اینجارو نمی شه تحمل کرد!»

منظرخانم، مادر گیتی، که به شدت دست و پایش را گم کرده و خود را باخته بود، با ناباوری چشم به دخترش دوخته بود و تمام وجودش می لرزید. گیتی در حالتی بین خواب و بیداری به سر می برد. تنها با شنیدن صدای مادرش به خود آمد و از گلویش صدای ناله مانندی به گوش رسید.

romangram.com | @romangram_com