#هلاک_و_هستی_پارت_47


آسیه سکوت کرد و حرفی نزد. حتی موقع شام هم غذای رستوران قطار را با اشتها خورد و حرفی نزد و کتلت های خودش را از درون ساک بیرون نیاورد. با خودش فکر کرد آنها را به بچه های حمیده بدهد. کوپه آنها چهارنفره بود که خوشبختانه نفر چهارمی وجود نداشت و آنها به قول تراب می توانستند به راحتی حرف بزنند و بخوابند.

هنوز ساعت ده نشده بود که خروپف تراب و بعد از آن آسیه بلند شد. سعید خوابش نمی آمد. غیر از آن که به بیدار ماندن و شب زنده داری عادت کرده بود، افکار مغشوش و سیاهش خواب راحت را از او سلب کرده بود. یک موی تنش راضی به ازدواج با اکرم نبود. از سویی دیگر تنهایی و بی همدمی رنجش می داد و نیز می دانست اگر دختر دلخواهش را هم پیدا کند، یارای همزیستی با آسیه و تراب در یک آپارتمان کوچک را ندارد.

اخیراً از نظر مالی وضعش بهتر شده بود. برای خودش ماشینی دست و پا کرده و از شر اتوبوس و تاکسی راحت شده بود. آرزو می کرد در همان محیط مشهد می ماند و به زندگی اش ادامه می داد. سعید دیگر سعید چند سال پیش نبود و نمی توانست خودش را با زندگی محدود و بسته سابقش سازگار کند. وقتی که تنها می شد و به فکر فرو می رفت، به اندازه دنیا کمبود داشت. احساس می کرد از لذایذ دنیا محروم است و تا رسیدن به آرزوهایش فرسنگ ها فرسنگ راه را باید طی کند.

استادش، مهران سایه، همیشه ضمن حرف ها و صحبت هایش می گفت: " نمی دونم ما هنرمند های بیچاره چرا هر چی در می آریم چیزی ازش نمی مونه و همیشه هشتمون گروی نهمونه؟ "

و یا گاهی پدرانه سعید را نصیحت می کرد و می گفت: " شغل ما شغلی نیست که بتونیم آدم های پولداری بشیم. ما به خاطر دلمون، وجودمون و دنیایی از احساس که تو قلبمون وجود داره ساز می زنیم، نه برای پول و ... و تا با دلت ساز نزنی، نمی تونی یه هنرمند خوب بشی و همیشه در همون سطح پایین می مونی. "

سعید خیلی جوان تر و بی تجربه تر از سایه بود، اما با وجود این حرف های او را به خوبی درک می کرد و به آنها ایمان داشت.

ساعت از یک نیمه شب گذشته بود که سعید آرام آرام چشم هایش را روی هم گذاشت و به خواب رفت. صدای تلق و تلق قطار بسان آوای لالایی در گوش هایش طنین می انداخت. سحرگاه قطار توقف کرد و مسلفران برای نماز صبح خود را برای پیاده شدن آماده کردند. سعید مشاهده کرد مادرش حاضر و آماده نشسته و به او چشم دوخته است، اما پدرش همچنان در خواب است. با تعجب پرسید: " پس چرا بابا رو بیدار نکردی؟ "


romangram.com | @romangram_com