#هلاک_و_هستی_پارت_46
آن قدر به خانه فرهاد بزرگمهر رفته بود كه تقريباً با تمام زوايا و گوشه و كنار آنجا آشنا شده بود. با وجودي كه مي دانست گيتي در بعضي از مهماني هاي پدرش حضور ندارد و يا حتي هنگامي كه فرهاد تنها پذيراي مهمانان مرد بود، باز هم تمام دعوت هاي او را قبول مي كرد و سر از پا نشناخته خود را به آنجا مي رساند. خودش هم نمي دانست چرا و به چه علت فضاي خانه و حال و هواي آنجا را تا اين حد دوست دارد و از حضور در آنجا لذت مي برد و در همان حال دچار آن چنان حرمان و رنجي مي شد كه بند بند وجودش به درد مي آمد. تمام آن دردها و ناله هاي خفه شده را در سازش رها مي كرد و گهگاهي آن چنان سوزناك صدا سر مي داد و مي خواند كه اشك همه را در مي آورد.
فرهاد بزرگمهر عاشق صداي ساز و آواز او بود و خودش آن چنان غرق لذت مي شد كه گذشت زمان را احساس نمي كرد. به همين خاطر دوستان و اطرافيان او هم اغلب اوقات به خاطر خوشامد فرهاد، در بزمها و مجالس خود سعيد را دعوت مي كردند و از صداي ساز و هنر او بهره مند مي شدند. گيتي هم همراه شوهرش در اكثر مهماني هاي پدرش شركت مي كرد، ولي خودش هرگز سعيد را به خانه اش دعوت نكرده بود. تنها وجود گيتي و حضور او در خانه بزرگمهر، كافي بود كه سعيد را دگرگون و از حالت عادي خارج كند.
سعيد غير از نگاهي گذرا و كوتاه، آن هم به بهانه سلام و عليك و احوال پرسي، هيچ گونه توجهي به او نداشت. با خودش عهد كرده بود كه فكر گيتي را از سر به در كند. اگر در اين مورد موفق نشده بود، سعي مي كرد كه حداقل در رفتار و اعتقادش پابرجا باشد و گيتي را كه متعلق به ديگري و همسر روزبه شده بود، همانند ديگر زن هاي مجلس محترم شمارد و از نگاه كردن به او پرهيز كند. ناخودآگاه از روزبه بدش مي آمد و به قول معروف چشم ديدن او را نداشت. نمي دانست اگر گيتي با شخص ديگري ازدواج مي كرد، احساسش در مورد او همين طور بود يا چيز ديگري باعث اين همه نفرت او شده است. احساس مي كرد تمام كارها و حركات روزبه مصنوعي و دروغين است. احساس مي كرد او دائم در حال نقش بازي كردن است و شخصيت واقعي اش چيزي غير از آن چه كه نشان مي دهد بسيار پليد و پست است. اما با گذشت يك سال از عقد و ازدواج آنها و نيز شور عشق و محبتي كه هنوز در چشم هاي هر دويشان به چشم مي خورد، خلاف عقايد سعيد را نشان مي داد. در هر حال هر چه بود، سعيد در آن زندگي هيچ گونه نقشي نداشت. فقط مي توانست ناظر و شاهد باشد و هيچ حرفي نزند و حركتي نكند كه خداي نكرده او را از جمع خودشان حذف كنند و دورش را خط بكشند.
براي رفتن به مشهد يك هفته مرخصي گرفت. دلش مي خواست براي يك بار هم كه شده پدر و مادرش را با هواپيما به مشهد ببرد. اما فكر سوار كردن تراب و آسيه به هواپيما و چگونگي رفت و آمد آنها، او را منصرف كرد. در عوض بليط درجه يك قطار خريد و بدون اين كه حرفي به آنها بزند، همراهشان به ايستگاه راه آهن رفت.
وقتي در كوپه قطار جاي گرفتند و نشستند، آسيه از خوشحالي اشك به چشمهايش آمد و گفت: " سعید جون مادر فدات بشه! ما راضی نیستیم این طوری پولهات رو اسراف کنی! چه فرق داشت، همون کوپه های قبلی هم که سوار می شدیم خوب و راحت بود. "
تراب خنده بلندی کرد و گفت: " عوضش شب راحت می خوابیم و صبح که بلند شدیم تن و کمرمون درد نمی کنه! "
آسیه نگاه ملامت باری به او کرد و گفت: " تو فقط به فکر خودتی، انگار نه انگار که این پسره باید زن بگیره و خرج عروسی بده! "
سعید پادر میانی کرد و با درماندگی رو به مادرش کرد و گفت: " مادرم، بس کن تو رو به خدا! دیگه حرف پول و قطار و غیره و غیره رو هم نزن. در ضمن، از ایستگاه هم یه راست می ریم هتل یا مسافرخونه. بهتره دیگه جر و بحث نکنی که پول اضافی خرج نکنیم بریم خونه حمیرا و حمیده و یا جای دیگه. وگرنه اوقاتم تلح می شه و مسافرت بهمون زهرمار می شه، فهمیدی؟ "
romangram.com | @romangram_com