#هلاک_و_هستی_پارت_45
سرانجام سعید به این نتیجه رسید که اگر قرار است بدون عشق ازدواج کند همان بهتر که به خواسته ی مادرش تن در دهد و حداقل رضایت او و تراب را به دست اورد. سعید دلش برای اکرم می سوخت و او را دومین قربانی این ازدواج می دانست مطمئن بود که او هم مانند خودش در زندگی رنگ خوشبختی و شادی را نخواهد دید.
آنچه که از اکرم به یاد داشت متعلق به چندین سال پیش بود . زمانی که به مدرسه می رفت و درس می خواند آخرین تصویر او در ذهن سعید، دختر کوچکی بود که به تازگی پا به سنین بلوغ می گذاشت ، با روپوش ارمک خاکستری و روسری سفید. دو گیس بافته ی بلند و مشکی نیز همیشه زینت بخش شانه های لاغر و نحیفش بود. اکرم دختر بزرگ خانواده بود و پدرش در یکی از محاضر ثبت اسناد و املاک کار می کرد. حُسنی که اکرم دشت این بود که از دخترهای فامیل بود و به قول تراب، از دار و ندار سعید باخبر بودند و می دانستند که او چگونه و با چه درامدی زندگی خود و پدر و مادرش را تامین می کند.
اکرم از شنیدن خبر قریب الوقوع خواستگاری ذوق کرد و قلبش به تپش افتاد. اما ظاهرا چیزی بروز نداد و حرفی نزد. پدر و مادرش با این وصلت موافق بودند. تنها ناراحتی شان رفتن اکرم به تهران بود. مادر اکرم طاقت دوری دخترش را نداشت و هنوز چیزی نشده اشک به چشم می اورد و سر تکان می داد. اکرم تا ان زمان تهران را ندیده بود و از فکر زندگی در شهری بزرگ و پرجمعیت، هم دچار
• وحشت مي شد و هم به هيجان مي آمد. او و پدر و مادرش بر خلاف سعيد، به تنها چيزي كه فكر نمي كردند تفاوت سني ده يازده سالي بود كه وجود داشت. اين امر در آن زمان و از ديدگاه آن خانواده امري عادي و پيش پا افتاده محسوب مي شد.
زماني كه در يك روز پاييزي سعيد همراه پدر و مادرش براي خواستگاري راهي مشهد شدند، يك سال از ازدواج گيتي و روزبه مي گذشت. آنها چندين ماه بعد از مراسم نامزدي شان ازدواج كردند و زندگي مشترك خود را از سر گرفتند.
سعيد بر خلاف عهد و پيماني كه با خودش بسته بود، همچنان به خانه بزرگمهرها مي رفت و مي آمد. نيرويي نامرئي و سمج او را به آن خانه مي كشاند. با وجودي كه هر بار كه از آنجا برمي گشت لهيده تر و رنجورتر مي شد، اما باز هم دفعه بعد سراسيمه خود را به آنجا مي كشاند.
romangram.com | @romangram_com