#هلاک_و_هستی_پارت_44

آسیه خانم دختر برادرزاده اش ، اکرم، را برای سعید در نظر گرفته بود و سالها بود که انتظار می کشید پسرش دارای درآمدی شود و بتوانند به خواستگاری بروند. اکرم نوزده ساله بود. نه کلاس سواد خوانده و بعد از ان به کلاس خیاطی رفته و خیاطی یاد گرفته بود. آسیه خانم عمه بزرگ پدرش بود.

از زمانی که سعید به تهران رفته بود و ساز می زد دیگر احترام و اعتبار چندانی نزد فامیلش نداشت و همگان شغل و حرفه ی سعید را سرزنش و او را مطرب و آوازه خوان خطاب می کردند. اما هنگامی که در رادیو استخدام شد و دارای شغل ثابت و درامد و حقوقی شد به تدریج نظرها نسبت به او تغییر کرد و کلمه مطرب جای خود را به هنرمند داد و سعید در جمع فامیل دارای احترام و ارج خاصی شد.به خصوص که آسیه خانم زمان برنامه های هنری او را به خاطر می سپرد و به همه یادآوری می کرد که در فلان زمان و ساعت سعید برنامه اجرا می کند و در پایان نام او را هم جزء هنرمندان دیگر ذکر می کنند.

آسیه گر چه از شهر و زادگاهش دور شده بود، اما هرگز فامیل و دوستان خود را فراموش نمی کرد و مرتب با آنها در تماس بود و تابستانها که راهی مشهد می شد ، به همه انها سر می زد و خبری از حالشان می گرفت.

چیزی که بیش از همه او و تراب را رنج می داد . دیر امدنهای شبانه سعید بود. او به مرز سی سالگی رسیده بود و هنوز ازدواج نکرده بود. آسیه مطمئن بود که اگر او زن بگیرد و صاحب بچه های قد و نیم قد شود دیگر نمی تواند هر شب دیر به منزل بیاید و با دوستان خود وقتش را بگذراند.هر چند سعید هنوز از وضعیت مالی خود راضی نبود و مدام از بی پولی می نالید و گله می کرد اما از نظر آسیه حرفها و شکایتهای او جز ناشکری و توقع بیجا چیز دیگری نبود و پسرش فردی زیاده خواه و جاه طلب می دانست که به انچه دارد راضی نیست و همیشه به دنبال چیزهای تازه تر و درآمد و پول بیشتری است.

هر وقت حرف ازدواج پیش می امد سعید اخمهایش در هم می رفت و می گفت:" آخه مادر من ، من هنوز هشتم گرو نهمه. تو چطور توقع داری یه نفر دیگه هم به این زندگی اضافه کنم و مسئولیتش رو به عهده بگیرم؟"

اما آسیه زیر بار نمی رفت و تنهایی و بی همسری او را گناهی بزرگ می دانست. او معتقد بود تا سعید زن نگیرد سر به راه و آرام نمی شود و همان طور به شب زنده داریها و دیر آمدنهایش ادامه می دهد. و چون نمی خواست اکرم را از دست بدهد و او را زنی کامل و تمام عیار برای پسرش می دانست تصمیم گرفت هر طور شده در این مورد سعید را راضی کند و او را به مشهد ببرد و حتی اگر شده او را در مقابل کار انجام شده قرار دهد.

بنابراین به مشهد ، خانه برادرزاده اش زنگ زد و به انها خبرداد که برای خواستگاری به مشهد می روند و همان شب موضوع را به اطلاع سعید هم رساند. وقتی سعید این خبر را از دهان مادرش شنید باورش نمی شد آسیه بدون موافقت او دست به چنین کاری زده باشد . و بعد از اینکه مطمئن شد موضوع صحت دارد شروع کرد به داد و بیداد و گفت: شما حق نداشتین بدون اطلاع من به اونها خبر بدین که ما داریم می ریم و اون بیچاره ها رو منتظر بذارین! این کار دور از انسانیته! اون دختر بیچاره غرورش می شکنه وقتی که بدونه من کوچکترین تمایلی به این ازدواج ندارم و به خواستگاری اش نمی رم!

در این هنگام تراب هم دخالت کرد و پسرش را به باد سرزنش گرفت و کار او را عملی زشت و کفرآلود جلوه داد و گفت که خدا را خوش نمی آید او که تنها پسر خانواده است، این گونه پدر و مادر پیرش را چشم انتظار بگذارد و به تنهای آرزوی انها که عروسی اوست وقعی نگذارد و جامه ی عمل نپوشاند. از سوی دیگر سعید معتقد بود که اکرم برای او کوچک است و تفاوت سنی آنها برای ازدواج مناسب نیست که ان هم موضوعی مضحک و خنده دار برای تراب و آسیه بود و ان را یکی از بهانه های دیگر سعید برای فرار از ازدواج و تاهل می دانستند.

romangram.com | @romangram_com