#هلاک_و_هستی_پارت_42

شروین شانه ای بالا انداخت و گفت:«دیگه برام مهم نیست که گیتی با چه کسی قرار داشته، چیزی که برام اهمیت داره اینه که اون عاشق من نبوده و منو دوست نداشته. وقتی هم که بعد از سالها بهش گفتم و اعتراف کردم که دوستش دارم، با کمال محبت و احترام بهم گفت که مثل برادر به من علاقه داره و نه چیز دیگه. تنها چیزی که منو رنج می ده، اینه که روزبه لیاقت دختر خالۀ زیبا و دوست داشتنی منو نداره و من از آیندۀ گیتی دچار هراس و وحشت می شم و از اینکه خدایی نکرده زندگی ش با ناکامی همراه بشه، دیوونه می شم!»

پونه که به تدریج به عمق و ژرفای عشق شروین به گیتی پی می برد، بیشتر احساس سرخوردگی و حقارت کرد. لبهایش را به نشانۀ تحقیر پایین کشید و گفت:«بهتره که این همه کاسۀ داغ تر از آش نشی! تو زندگی و آیندۀ خودت رو به خاطر گیتی خراب کردی، و بعد از این هیچ دختری، حتی من که صادقانه دوستت داشتم و برات دل می سوزوندم، حاضر نیستم حتی نیم نگاهی به تو بندازم. چون تو به هیچ وجه آدم واقع بینی نیستی! همه ش توی رؤیا زندگی می کنی و خوب و بد خودت رو تشخیص نمی دی، فهمیدی؟»

شروین سکوت کرد و حرفی نزد در مقابل چشمان حیرت زده اش، پونه با عصبانیت کیفش را برداشت و بدون کوچک ترین حرفی از سر میز بلند شد و او را ترک کرد.

مرد هاج و واج خجالت زده در مقابل چشمان کارکنان رستوران، بلاتکلیف نشسته بود و نمی دانست چه کند. نه اشتهایی به خوردن غذا داشت، و نه می توانست بدون مقدمه آنجا را ترک کند و برود. چند لحظه ای نشست و در غیبت کارکنان رستوران به تندی از جا بلند شد و در واقع از آنجا فرار کرد.

وقتی سوار ماشینش شد، نفس بلندی کشید و راه خانه را در پیش گرفت. تصمیم داشت دربارۀ ملاقاتش با پونه با احدی صحبت نکند. از سوی دیگر، پونه صد برابر نزارتر و سرخورده تر خودش را به اتومبیل رساند و سرگردان و بی هدف در خیابانها به راه افتاد. به مادرش گفته بود با چند تا از همکاران شرکتش شام را بیرون صرف می کند. اگر زودتر به خانه می رسید، دوباره مورد سین جیم مادرش واقع می شد. به پهنای صورتش پاک شوند و چهره اش را آلوده کنند.

در آن زمان، دلش برای خودش می سوخت و به شدت از گیتی ناراحت و آزرده بود. او اگر واقعاً از شروین خوشش نمی آمد، می توانست همان روزهای اول آب پاکی روی دست او بریزد و خیالش را راحت کند، نه اینکه تا آخرین روزهای نامزدی اش صبر کند و بعد او را از خود براند.

بیش از یک ساعت در خیابانها رانندگی کرد و اشک ریخت. با وجود این، وقتی به خانه رسید، مادرش از زود رسیدن او تعجب کرد و هنگامی که چهرۀ به هم ریخته و چشمهای آلوده او را دید و وحشت کرد و پرسید:«اوا، خدا مرگم بده! پونه جون، چی شده؟»

پونه ناگهان منفجر شد و فریاد زد:«مامان، تورو به خدا تو یکی دیگه دست از سرم بردار! با بچه ها حرفم شده، همین! دیگه هم ازم سوال نکن!»

romangram.com | @romangram_com