#هلاک_و_هستی_پارت_40

• زندگی تو به خاطر یه دختر زیر و رو کنی و بقیه رو ندیده بگیری؟»

شروین سکوت کرد. تا آن لحظه هرگز کوچک ترین فکری در مورد پونه به ذهن خود راه نداده بود. تا آن لحظه کوچک ترین شک و یا گمان دیگری در مورد احساس خودش به او و بالعکس در دلش به وجود نیامده بود. او پونه را خواهرانه دوست داشت و فکر می کرد با وجود گیتی و علاقه ای که به او دارد، پونه در جایگاه خواهری خود همچنان پابرجا و برقرار خواهد ماند.

برای روشن شدن موضوع به سخن آمد و با لحنی جدی پرسید:« پونه، می شه لطفاً منظورت رو واضح تر بگی؟ من از حرفهای تو سر در نمی آرم! آخه آدم نمی تونه در آن واحد چند نفر رو دوست داشته باشه که اگه به یکی از اونها نرسید، بره سراغ بعدی! به نظر تو، عشق یعنی این؟»

پونه با عجله گفت:« نه، منظور من این نیست! البته برای فراموش کردن هر عشقی زمان لازمه، اما من به تو اطمینان می دم که هر آدمی توی زندگی ش از این عشقها زیاد داشته و بالاخره مجبور شده خیلی از اونهارو فراموش کنه و عاشق شخص دیگه ای بشه!»

شروین بدون اختیار چشم در چشم پونه دوخت و پرسید:«حالا منظورت از این حرفها چیه؟ نکنه دختر دیگه ای رو برام در نظر گرفتی؟ بهتره خیالت رو راحت کنم، پونه! من به هیچ وجه آمادگی آشنایی با هیچ دختری رو ندارم. شاید به قول تو گذشت زمان التیامی برای دل شکستۀ من بشه، اما مطمئن باش هنوز اون زمان برای من نرسیده و تنها راه رهایی م رفتن از ایران و فراموش کردن خاطرات گذشتۀ زندگی مه. تو هم بهتره بیشتر از این به خودت زحمت ندی و سعی نکنی مانع رفتن من بشی. خب، نمی خوای دستور غذارو بدیم؟»

اشک در چشمهای پونه حلقه زد، سرش را پایین انداخت و ناگهان بغضش ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کرد. تیرش به سنگ خورده و بدتر از آن غرورش جریحه دار شده بود. نمی دانست چه بگوید و چگونه احساسات خود را پنهان کند. در هر حال، دیگر برای پنهان هر چیزی دیر شده بود و اشکهایش نمایشگر تمام آلام و اسرار درونی اش بود.

شروین هم جا خورده بود و با بهت نگاهش می کرد. ناگهان تکان خورد و تازه فهمید که موضوع از چه قرار است. باورش نمی شد، باورش نمی شد که پونه آن قدر کودک و احمق باشد که به خودش اجازه داده باشد در مورد او فکری به سرش راه دهد. او هم لال شده بود و نمی توانست حرفی بزند. در دل دعا می کرد که حدسش اشتباه باشد و پونه هیچ گونه احساسی نسبت به او نداشته باشد.

بالاخره در میان هق هق گریه، پونه با درماندگی نگاهی به شروین کرد و گفت:« حق با توئه، شروین! من دختر احمق و کودنی هستم که فکر می کردم بعد از ازدواج گیتی، می تونم روی تو حساب کنم. اما شروین، باور کن من از همون لحظه اول که تورو دیدم ازت خوشم اومد. حتی بعد از اینکه فهمیدم عاشق گیتی هستی، باز هم نتونستم تورو فراموش کنم. به خصوص ... به خصوص که ...»

romangram.com | @romangram_com