#هلاک_و_هستی_پارت_39
شروین با تعجب نگاهش کرد. تا آنجا که در خاطرش بود هرگز با پونه حرفی و یا سخنی رد و بدل نکرده بود و هرگز موضوعی بین آنها نبوده که راجع به آن صحبت کنند. با وجود این، چیزی به رویش نیاورد، لبخندی زد و گفت:«من از دعوتت ممنونم! از اینکه به یادم بودی و می خواستی تو آخرین روزهای اقامتم تو ایران منو ببینی!»
پونه از شنیدن حرفهای شروین دلش به درد آمد. موجی از غم و نگرانی چهره اش را پوشاند و با اندوه پرسید: «راستی راستی شروین می خوای از ایران بری؟ آخه برای چی؟ چطور دلت می آد دوستها و فامیل رو بذاری و بری؟ آخه تنهایی چه لذتی داره؟ حداقل هم صحبتی، یاری، دوستی هم اونجا نداری که دلت به اون خوش باشه!»
شروین بلافاصله پاسخ داد: «پیدا می کنم! بالاخره اون طرف دنیا هم دوست و هم صحبت پیدا می شه. من دیگه نمی تونم اینجا بمونم. اگه هر کسی ندونه، پونه، تو نزدیک ترین دوست گیتی هستی و می دونی که من چه احساسی به اون دارم. دیگه نمی تونم اینجا دووم بیارم. از نظر روحی به صلاحمه که از اینجا دور بشم تا بتونم گیتی رو فراموش کنم!»
حرفهای شروین آب سردی بود که بر وجود داغ و تبدار پونه ریختند. از شنیدن دوبارۀ احساس و علاقه شروین به گیتی، به شدت به خشم آمده بود. او فکر می کرد با ازدواج گیتی دیگر همه چیز برای شروین تمام شده است. فکر می کرد که شروین به خاطر اینکه از کودکی با گیتی هم بازی و هم صحبت بوده، بیشتر از عشق، به او عادت کرده و آن چنان تند و تیز عاشق و شیدای گیتی نیست. شاید هم خودش را گول می زده است.
نمی دانست. در آن حالت نمی دانست چه کند و چه بگوید. به کلی تمرکز خود را از دست داده بود. چطور شروین تا آن هنگام نفهمیده بود که پونه چه احساسی به او دارد؟ آن همه گوشه و کنایه و تلفنها و دیدارهای خانوادگی، هیچ کدام تا آن زمان هیچ معنایی برای شروین در بر نداشته است؟
با نومیدی نگاهی به او کرد و گفت: «شروین، توی دنیای به این بزرگی دخترهای دیگه ای غیر از گیتی هم وجود دارن! تو چطور به خودت اجازه می دی
romangram.com | @romangram_com