#هلاک_و_هستی_پارت_38

شروین که هیچ علاقه ای به دیدار او نداشت، با سردی گفت: «باشه... هر طور که تو بخوای!»

پونه بلافاصله گفت: «فردا چطوره؟ می خوای فردا بیای خونه ما، بعد هم می تونیم بریم شام بخوریم و یا بریم سینما!»

شروین به طور کلی حوصله پونه را نداشت، چه برسد به اینکه ساعاتی را با او صرف کند از سوی دیگر، از دعوت و سماجت او دچار حیرت شده بود و نمی دانست چه باید بگوید. اما پونه دست بردار نبود و بعد از اصرار زیاد موفق شد که موافقت شروین را جلب کند و اواسط هفته، شام را با هم در رستورانی صرف کنند.

در طول دو سه روزی که پونه باید سپری می کرد تا شروین را ببیند، هزاران هزار افکار ضد و نقیض از مغز او گذشت. آن قدر دچار اضطراب و هیجان بود که به کلی اشتهای خود را از دست داده بود و نمی توانست لب به غذا بزند. مادرش از تغییر حال او دچار تعجب شده بود و مدام او را زیر سؤال می برد.

برای شروین هم تماس پونه و اصرار او برای دیدارشان تعجب آور بود. شروین مطمئن بود که پونه از علاقه بی حد او به گیتی مطلع است و نیز می دانست که گیتی و پونه غیر از رابطۀ فامیلی، با یکدیگر بسیار دوست و صمیمی هستند و از اسرار یکدیگر خبر دارند. برای همین فکر می کرد شاید پونه قصد دلجویی او را دارد و یا برای رفتن او هدیه ای تهیه دیده که می خواهد به او تقدیم کند. و از سوی دیگر، با خودش فکر می کرد شاید دوستان دیگری هم پونه دعوت کرده و خواسته یک مهمانی خداحافظی کوچکی برای او ترتیب دهد. اما در دل دعا می کرد که در بین آنها گیتی و روزبه نباشند. حتی از رویارویی با گیتی وحشت داشت، چه برسد به اینکه سر یک میز با او بنشیند و شاهد عشق و دلدادگی او و روزبه باشد.

از اینکه دعوت پونه را قبول کرده بود احساس پشیمانی و ندامت داشت، اما دیگر دیر شده بود و شرمش می آمد قرارشان را به هم بزند. در این مورد حرفی به مادرش نزد. حوصله نصیحتها و سفارشهای او را نداشت.

به هر ترتیب بود، روز موعد سر قرار حاضر شد. وقتی وارد رستوران شد، پونه را مشاهده کرد که از گوشه ای بلند شد و با دست به او اشاره کرد. شروین به سویش رفت و سلام کرد. پونه تنها بود و از میز کوچکی که انتخاب کرده بود مشخص بود که جز او و شروین اشخاص دیگری دعوت نشده اند. شروین در دل احساس راحتی و آرامش کرد، اما چیزی که برایش عجیب می نمود این بود که پونه آرایش بسیار غلیظی کرده و گیسوانش را مثل خانمهای مسن و شوهردار آراسته بود که به هیچ وجه به ظاهر جوان او برازنده نبود. در واقع، تا آن شب پونه را به آن زشتی و ناهنجاری مشاهده نکرده بود. چیزی به رویش نیاورد. نه برایش مهم بود که او با چه شکل و هیبتی در برابرش ظاهر شود، و نه ادب حکم می کرد که واکنش بدی نشان دهد و یا حرف تلخی بزند.

برخلاف او، پونه در دریایی از اضطراب و التهاب دست و پا می زد. نفسهایش به شماره افتاده و چهره اش گلگون و برافروخته شده بود. وقتی که شروین رو به رویش روی صندلی نشست. نفس بلندی کشید و گفت: «شروین، نمی دونی چقدر خوشحال شدم دعوتمو قبول کردی! مدتها بود دنبال فرصتی بودم که تنهایی ببینمت و باهات حرف بزنم!»

romangram.com | @romangram_com