#هلاک_و_هستی_پارت_36

وقتی به نقطۀ یأس و حرمان رسید که شنید شروین قصد خروج از کشور را دارد و به بهانۀ ادامه تحصیل راهی خارج است. این خبر را از گیتی شنید. او با خونسردی تمام برای پونه تعریف کرده بود که از خاله اش شنیده شروین کارهایش را انجام داده که به امریکا برود. گیتی نمی دانست که این خبر چگونه برای پونه دردناک و مرگ آور است. پونه با خودش فکر می کرد که گیتی خانم با خیال راحت با نامزدش روزگار را به خوشی و طرب سپری می کند و خبر از حال و روز او ندارد.

بنابراین بلافاصله بعد از ترک گیتی، به اتاقش پناه برد و ساعتها گریست. همان شب تصمیم گرفت به هر نحو شده شروین را ببیند و به او بگوید که دوستش دارد. به او بگوید که از همان روز اول عشق او در دلش خانه کرده و با وجودی که می دانسته عاشق گیتی است، نتوانسته این عشق را از دلش بیرون کند و همچنان او را دوست دارد و می پرستد. پونه تصمیم داشت به شروین بگوید که حاضر است صبر کند، آن قدر صبر کند تا شروین به وضعیت کنونی اش عادت کند و بعد دربارۀ او تصمیم بگیرد، اگر ماهرو از قصد دخترش باخبر می شد، بدون شک واکنش بدی نشان می داد و به هر ترتیب از این کار پونه جلوگیری می کرد. پونه خودش هم می دانست که باید بدون آنکه کسی بفهمد شروین را ببیند و با او صحبت کند.

آن شب تا صبح نتوانست بخوابد. ناخودآگاه تمام گناهان را به گردن گیتی می انداخت. با خودش فکر می کرد که گیتی سالها شروین را به دنبال خودش کشانده و او را هر روز عاشق تر از روز قبل بدون تکلیف و بی جواب رها کرده است. اگر گیتی واقعاً قصد دلربایی نداشت و نمی خواست شروین را همچنان عاشق و دست بسته به دنبال خودش بکشاند، می توانست همان روزهای اول به او بگوید که دوستش ندارد و هرگز فکر ازدواج با او را در سر نمی پروراند.

صبح که از خانه بیرون آمد، پریشان و غمگین بود. اگر در خانه راحتش می گذاشتند، قصد داشت آن روز سر کار نرود. اما می دانست که مورد سین جیم قرار می گیرد و مادرش لحظه ای او را راحت نمی گذارد.

پونه در شرکت یکی از دوستان پدرش مشغول کار بود. او لیسانس اقتصاد داشت. اما در شرکت کار او ربطی به رشتۀ تحصیلی اش نداشت و به عنوان مدیر داخلی یک شرکت ساختمان مشغول کار بود. شغلی نه چندان سخت، اما حقوق و مزایایش بد نبود و برای دختر جوانی به سن و سال و وضعیت او، موقعیت خوبی به شمار می رفت. قصد داشت از محل کارش با شروین تماس بگیرد و به هر ترتیب او را ببیند. پونه تلفن خانه و محل کار شروین را داشت، اما می ترسید که به خاطر مسافرتش دیگر سر کارش حاضر نشود و در خانه هم مادرش و یا شخص دیگری گوشی را بردارد. در هر حال چاره ای نداشت، باید ریسک می کرد تا بتواند قبل از رفتن شروین، او را ببیند.

حدسش درست بود، شروین از کارش استعفا داده و چند روزی بود که دیگر به آنجا نمی رفت. به فکر فرو رفت. بعد از دقایقی تصمیم گرفت از یکی از همکارانش کمک بخواهد. دوست نداشت مادر و یا خواهر شروین صدای او را بشنوند و مطلع شوند که پونه با شروین کاری خصوصی و فوری دارد. پونه نمی دانست که مادر شروین بیش از همه از رفتن پسرش ناراحت است و حاضر است به هر وسیله ای که شده از رفتن او ممانعت کند و شروین را نزد خود نگه دارد.

پونه دست به دامن یکی از دخترهایی که در شرکت کار می کردند، شد و از او درخواست کرد که شماره تلفن منزل شروین را بگیرد. این بار شانس او را یاری کرد و خود شروین گوشی تلفن را برداشت. پونه بلافاصله گوشی را گرفت و سلام کرد. شروین او را نشناخت و با تردید و بیگانگی جواب سلام او را داد و پرسید: «بفرمایین؟ شما؟»

پونه با خوشحالی پاسخ داد: «منم، شروین! پونه! حالا دیگه منو نمی شناسی؟»

romangram.com | @romangram_com