#هلاک_و_هستی_پارت_35
آخر شب، با پاکتی که فرهاد بزرگمهر در جیب او قرار داد، کوفته تر و حقیرتر به خانه اش برگشت و تا صبح به جای خواب راحت، پَرپَر زد و هذیان گفت. فردای آن روز که راهی محل کارش شده بود، با خودش عهد کرد دیگر پا به خانۀ بزرگمهر نگذارد و حال و هوای گیتی را از سر بیرون کند. گیتی حتی اگر مجرد مانده و تنها بود به اجبار در رؤیاهای او جای می گرفت، چه برسد به اینکه اکنون نامزد کرده و در واقع زنی شوهردار است.
از آنجا که پایبند اخلاق و شرع و ناموس خود بود، تصمیم گرفت به گیتی حتی فکر هم نکند و به کلی او را به دست فراموشی بسپارد. باید هر چه زودتر به دنیای خودش برمی گشت. دنیایی که در آن بزرگ شده و رشد کرده بود. دنیای کوچک و حقیری که باید با آن می ساخت. دنیای او دنیای اجاره خانه و هزینه نان و غذا و کرایۀ اتوبوس بود. دنیای کوپه های درجۀ سه قطار مسافربری تهران- مشهد و بالعکس. به قول مادرش، آسیه خانم، که همیشه می گفت: «مادرجون، مبادا خیالات به سرت بزنه و پات رو از گلیم خودت درازتر کنی! ما فقیر فقرا باید به اونچه که داریم قانع باشیم و خدا رو شکر کنیم.» و سعید سعی کرد قانع باشد و خدا را شکر کند.
آن روز تا شب که به خانه برگشت حال درستی نداشت. زخمی در درون آزرده اش دهان باز کرده بود که التیام ناپذیر بود و او را می سوزاند و می سوزاند. نامزدی گیتی با شکوه خاص خودش برگزار شد. آن شب، گیتی شادترین فرد مهمانی بود و لبخند از لبهایش دور نمی شد.
دخترعمه اش پونه هم از نامزدی او خوشحال بود. پونه می دانست که تا گیتی ازدواج نکند. پسرهای فامیل و اطرافیان همچنان خواستارش هستند و برای رسیده به او با یکدیگر رقابت می کنند. پونه با خودش فکر می کرد که انگار او وجود ندارد. خودش را در آیینه نگاه می کرد، نه زشت بود و نه نقصی داشت، اما تا زمانی که با گیتی همراه بود، نمی توانست توجه کسی را به خود جلب کند. مادرش ماهرو بارها و بارها به او گفته بود که دختر زیبایی است و چیزی از دیگران کم ندارد. اشکالی که در وجود پونه به چشم می خورد این بود که او خودش نبود، و سعی می کرد تمام حرکات و کارهای گیتی را تقلید کند. گویی خودش هیچ شخصیتی ندارد و فقط و فقط دنباله روی گیتی است. بنابراین بعد از نامزدی گیتی، نفس راحتی کشید و سعی کرد که به هر ترتیب شده توجه شروین، پسرخالۀ گیتی، را به خود جلب کند .
اولین شبی که قصد داشت با شروین به صحبت بنشیند و دل او را به دست آورد، تیرش به سنگ خورد. چون شب نامزدی گیتی شروین حضور نداشت. او که سالها عاشق دخترخاله اش بود، تاب دیدن این را نداشت که او را در کنار مردی دیگر و دست در دست او ببیند. او آن شب عمداً به مهمانی نیامد، تا هم آزردگی خودش را نشان بدهد و هم بیش از آن آزار نبیند. پونه بدون کوچکترین غروری به دنبال شروین بود و مذبوحانه تلاش می کرد بعد از گیتی، او را عاشق و دلباختۀ خودش کند.
شروین جوانی آرام، ساکت و خجالتی بود. پونه در اولین دیدارش از او، بی اختیار به سویش کشیده شد، ولی مهر او را در دل پنهان کرده بود. با وجودی که گیتی را دوست داشت و تمام اسرار خود را با او در میان می گذاشت، آتش حسد و حسرت را نمی توانست در دل خفه کند و آرام بگیرد. هرچه می گذشت، این حسادتها و رقابتها بیشتر می شد و او همچنان سرخورده و ناراحت به دنبال گیتی روان بود. هرگز از او طعنه و کنایه ای نشنیده بود، سراپای وجود گیتی مهر و محبت بود و پونه کوچک ترین بهانه ای نداشت که او را بیازاراد و یا ترکش کند. اما هرچه می گذشت. مهر و دوستی اش نسبت به او کمتر می شد و جای آن را حسادت و کینه پر می کرد.
چیزی که او را بیشتر رنج می داد و کلافه اش می کرد، این بود که بعد از نامزدی گیتی، او به هیچ وجه موفق به دیدار شروین نمی شد. دیگر هیچ رد پایی از او به چشم نمی خورد. شروین یک قطره آب شده و در زمین فرو رفته بود. پونه می فهمید که حضور شروین در هر اجتماعی، فقط و فقط به خاطر گیتی بوده و نه شخص دیگری.
romangram.com | @romangram_com