#هلاک_و_هستی_پارت_34

آن قدر سوزناک و غم انگیز می خواند که اشک در چشمهای بعضی از مدعوین جمع شده بود. در پایان مصراع آخر، گیتی بی اختیار با صدای بلند گفت: «به به! مرسی، آقا سعید! تا به حال صدایی به این قشنگی و غمگینی نشنیده بودم!»

سعید برای لحظه ای چشمهایش را گشود و او را نگریست. تا آن زمان کسی او را آقا سعید خطاب نکرده بود. دلش برای خودش سوخت که با یک جمله که از دهان گیتی خارج شده بود، ناگهان دنیایش بزرگ تر و زیباتر جلوه گر شد و او را بیشتر در اوج آسمان به پرواز درآورد.

از این رو، صدایش را بلندتر کرد و همراه زخمه هایی که به سیمهای سازش فرود می آورد، ادامه داد:

توکه نوشُم نئی نیشُم چرائی

تو که بارُم نئی پیشُم چرائی

تو که مرحم نئی زخم دِلُم را

نمک پاشِ دل ریشُم چرائی

حاضر بود تا صبح بخواند و بنوازد. حاضر بود تا جان در بدن دارد بنوازد و ناله و ضجه و مویه کند. آن شب، بیش از شبهای دیگر به به و چه چه شنیده بود، ولی دیگر تشویق دیگران برایش اهمیتی نداشت. همان قدر که گیتی از نوای ساز و صدایش خوشش آمده بود، برای همۀ عمرش کافی و دلپذیر بود.

romangram.com | @romangram_com