#هلاک_و_هستی_پارت_33
ساعتها و دقیقه ها به تندی گذشتند. مهمانان شام خوردند و بعد از آن فرهاد اعلام کرد که هنرمند برجسته ای را دعوت کرده اند که پنجه های طلایی دارد. سکوتی نسبی در سالن حکمفرما شد و سعید سازش را در آغوش گرفت. یکی از همراهانش تنبک می زد و دیگری آواز می خواند. نوای تار در سالن پیچید. سعید چشمهایش را روی هم گذاشته بود و می نواخت. بعد از دقایقی، همگی سکوت کرده بودند. گرمای پنجه های سعید به روی ساز و زخمه هایی که بر سیمهای آن می زد، همه را به سکوت واداشته بود. صدای خواننده هم گرم و پر طنین بود و همه را به حالتی خاص و رؤیایی فرو برده بود.
بعد از اتمام هر قطعه، صدای دست زدنها و تشویق بی پایان مهمانها بلند می شد. آنچه که باعث خرسندی و نیز حیرت سعید شده بود، توجه خاصی بود که گیتی به صدای سازش نشان می داد. دختر جوان روی زمین، رو به روی او نشسته بود و با اشتیاق و تحسین ساز زدن او را می ستود و ستایش می کرد.
بعد از ساعتی، به پیشنهاد مهران سایه، سعید در حین ساز زدن شروع به خواندن چند خط شعر از باباطاهر کرد. صدایش محزون و خسته بود و بر دل می نشست:
نِدونم زار و عریونُم که کِرده
خودُم جلاد و بی جونُم که کِرده
بده خنجر که تا سینه زنُم چاک
ببینُم عشق با جونُم چه کِرده
romangram.com | @romangram_com