#هلاک_و_هستی_پارت_32
آرام تر شده بود. بعد از رفتن فرهاد، بلافاصله خدمتکاری با سینی شیرینی، اردور و چای سر رسید و از آنها پذیرایی کرد. سعید خوشحال بود که بزرگمهر متوجه لنگیدن او نشده بود. خدا می دانست چه حالی داشت. عشق و نفرت و بغض و کینه همه در قلبش جمع شده بود و سینه اش در حال انفجار بود. چقدر آرزو داشت که دارای جسارتی آن چنانی بود، همان لحظه بلند می شد و مجلس را ترک می کرد. گور پدر سایه و دوستانش!
غرور پایمال شدۀ لگد خورده اش، او را آزار می داد و بسان تیغی در قلب و روح او رسوخ می کرد و آزارش می داد. همین گیتی خانمی که امشب جشن نامزدی اش بود و با این همه شکوه و جلال با مردی پیوند می بست، روزی به خاطر بی مبالاتی و ناشی گری اش، با او تصادف کرده و باعث شده بود که او یک عمر بلنگد. حالا هم با بی اعتنایی و منت او را آنجا آورده اند که برایشان ساز بزند و سرگرمشان کند.
همچنان که چای می نوشید و سیگار می کشید، افکار سیاه در سرش غوغا می کردند و او را به جنون می رساندند. همان طور که سرش پایین بود و در دنیای نومیدی و یأس دست و پا می زد، صدایی او را به خود آورد. سرش را بلند کرد و فرهاد را همراه فرشتۀ سفید پوشی که کسی جز گیتی نبود، در برابر خود مشاهده کرد. از دیدن گیتی زبانش بند آمد، و بی اختیار از جایش بلند شد.
دختر جوان با همان لبخند شیرینش به او سلام کرد و گفت: «خیلی خوش اومدین، آقای مهرابی! ما می دونستیم که شما هنرمند هستین، اما نه تا این اندازه که استاد سایه از شما برامون تعریف کردن! چقدر خوشحالم که شمارو سالم و سرحال می بینم!»
سعید سرخ شد و تشکر کرد. گیتی با او دست نداد و از همان فاصله، چند کلمه کوتاه صحبت کرد و رفت.
سعید به این حالت اربابها و رفتارشان با رعیتها عادت کرده بود. او سالها پسر تراب، نوکر آغ بابا بود، بنابراین نمی بایست که رفتار گیتی به او گران بیاید. سر جایش نشست و با چهره ای برافروخته و سرخورده، ابلهانه سعی کرد لبخند بزند. سعی کرد لبخند بزند تا کسی از درون او باخبر نشود. لبخند بزند تا هیچ کس نفهمد که در قلبش چه عزاداری بزرگی به راه افتاده است. لبخند بزند تا صدای شیون دل بی ارزش و بی قرارش به گوش کسی نرسد و باعث استهزا و تحقیر بیشترش نشود.
صدای موزیک بلند بود و های و هوی و رقص مهمانها محیط را شلوغ و پر سر و صدا کرده بود. سعید و همراهانش می دانستند که کار اصلی آنها تازه بعد از شام شروع می شود. زمانی که همه به اندازه کافی خورده اند و نوشیده اند و از پایکوبی و صحبتها و حرفها خسته شده اند. دوباره دلش هوای دیدار گیتی را کرد. دوباره تمام سوزش و التهاب روح زخم خورده و غرور لگد مال شده اش را فراموش کرد و چشمهایش حریصانه در میان مهمانها می دوید و گیتی را جست و جو می کرد.
هر چند گیتی را کنار نامزدش می دید، و هر چند او را دست در دست روزبه بی اعتنا و بی توجه مشاهده می کرد، اما ناخودآگاه روحش از دیدار او سراب می شد. هنوز در باورش نمی گنجید که او متعلق به مرد دیگری است. هنوز آنها را زن و شوهر نمی دانست و بدون اینکه بداند، در آن لحظه از یک جهت با فرهاد بزرگمهر وجه اشتراک پیدا کرده بود، و آن اینکه روزبه به هیچ وجه شایستگی همسری گیتی را ندارد.
romangram.com | @romangram_com