#هلاک_و_هستی_پارت_28
سعید با شادی تمام گفت: «تشریف بیارین، استاد! قدم به روی چشم!»
سایه ادامه داد: «راستی سعید! برای شب جمعه آینده مجلس مفصلی برپاست که نوازنده و خواننده احتیاج دارن. من تو رو معرفی کردم. جشن نامزدی دختر برادر یکی از دوستهای منه. بهتره جایی قول ندی!»
سعید پاسخ داد: «حتماً. باشه، استاد! شما خودتون هم تشریف می آرین؟»
مهران سایه گفت: «والله صاحبخونه خودش از من دعوت کرده که برم، سعی می کنم بیام هم تو رو ببینم، و هم از صدای سازت لذت ببرم!»
سعید تشکر کرد و خندید.
مهران سایه گفت: «این بابا از پولدارهای شماله! خونه ش هم توی نیاورونه. اسمش بزرگمهره! فرهاد بزرگمهر!»
دستهای سعید یخ زد، بدنش را سردی و برودت عجیبی فرا گرفت. سکوت کرد. نمی توانست دیگر حرفی بزند.
مهران سایه بدون توجه به حال و روز او خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت و او را با دنیایی از تردید و اضطراب تنها گذاشت.
romangram.com | @romangram_com