#هلاک_و_هستی_پارت_27
سعید سی سال از سنش می گذشت و از نظر پدر و مادرش، سالها از سن ازدواج او گذشته بود و می بایستی هر چه زودتر ازدواج کند. سعید در دل به آنها می خندید. هر چند تنها بود و از تنهایی و بی همدمی رنج می برد، اما هیچ گونه آمادگی ازدواج را در خود نمی دید، و برای آشنایی با دخترها هیچ گونه کوششی نمی کرد. از همه اینها گذشته، آن قدر خواهرهایش در زندگی شان مشکل داشتند که نیمی از وقت و پول سعید صرف آنها می شد. هر وقت تلفن منزلش به صدا در می آمد، دلش فرو می ریخت. می ترسید که دوباره خبر ناگواری از مشهد به گوشش برسد و آوار مشکلات و درد و رنج بر سرش فرود آید.
مدتی بود که سیگار می کشید. سیگار کشیدن او از نظر والدینش عیب بزرگی محسوب می شد. تراب با غم و رنج سر تکان می داد و می گفت: «می دونستم، می دونستم که آخر کارش به اینجاها هم می کشه!»
اما آسیه حرفی نمی زد و هیچ گونه رنجشی از پسرش نداشت. او تازه دوران راحتی و آرامش خود را سپری می کرد و پسرش همیشه مراقب و پرستار او بود. هر چه می خواست برایش فراهم می کرد و نمی گذاشت کم و کسری داشته باشد. آسیه در دل قدردان او بود و شب و روز سر نماز او را دعا می کرد. ادارۀ یک خانوادۀ سه نفری برایش آسان و خالی از زحمت بود، او که عمری را کار کرده بود و دهها نفر را ناهار و شام داده بود و هر روز چندین اتاق و راهرو را مرتب و تمیز می کرد، اکنون در واقع دوران استراحت و بازنشستگی خود را می گذراند. با خودش فکر می کرد چرا تراب قدر زندگی اش را نمی داند و دائم غرولند می کند. آیا فراموش کرده که عمری را با چه زحمت و بدبختی سر کردند و آخر سر هم چیزی در دست نداشتند که حتی آلونکی برای خودشان دست و پا کنند؟ آن مقدار ناچیزی را هم که وارث آغ بابا به آنها پرداخت کردند، تنها خرج آمدنشان به تهران و پرداخت هزینه های تحصیل سعید را کفاف داد و بس.
چیزی که بیش از همه باعث نگرانی آسیه می شد، پرداخت اجاره خانه بود. وقتی خیالش راحت می شد که اجاره ها به طور مرتب پرداخت می شد، ترس بی خانمانی و در کوچه ماندن او را رها می کرد و آرامش و آسایش خاطری عمیق به سراغش می آمد. حاضر بود روزها و شبهای متمادی گرسنگی بکشد، اما بی خانه و کاشانه نباشد.
از وقتی که به خانۀ جدید نقل مکان کرده بودند، می توانست گهگاه صدای دخترهایش را به وسیلۀ تلفن بشنود و از حال و روز آنها خبردار شود. بعضی شبها که سعید برنامه نداشت زودتر به خانه می آمد و گاهی یک یا دو نفر از دوستانش هم همراه او بودند. آسیه برخلاف شوهرش از دیدار آنها خوشحال می شد و تا می توانست چاشنی غذا را زیادتر و خوشمزه تر می کرد و شام مفصلی برایشان تهیه می دید و تا پاسی از شب گذشته از پشت در به صدای ساز و آواز آنها گوش فرا می داد و گریه می کرد.
بیش از سه سال از حادثۀ تصادف گیتی با سعید می گذشت. هر چه می گذشت، سعید بیشتر نادم و پشیمان می شد که چرا به معالجاتش ادامه نداده بود. به طور قطع اگر خودش پول و پله ای داشت، درمانش را کامل می کرد. از سوی دیگر، سعید فکر می کرد که به تدریج پایش بهتر و بهتر خواهد شد. هیچ گونه دردی در بدنش احساس نمی کرد، اما از یادآوری تصادف و حوادث بعد از آن تمام وجودش به درد می آمد و آه می کشید. خاطرات تلخ و شیرین آن روزها همیشه آزارش می داد. چه خاطرات شیرینی! که آن هم همیشه باعث درد و رنجش می شد. خاطرۀ دیدارهای اجباری گیتی و گلهای زیبایش، و احساس حقارتی که سراسر وجود جوان و مغرور سعید را در بر می گرفت!
یک شب که در خانه مشغول خوردن شام بود، زنگ تلفنش به صدا درآمد. سایه بود. سعید با خوشحالی تمام سلام کرد و حالش را پرسید. مهران سایه بدون هیچ تعارفی گفت: «سعید، فردا شب اگه خونه هستی، می خوام بیام ببینمت!»
romangram.com | @romangram_com