#هلاک_و_هستی_پارت_26

بعد از دو هفته، سر و کله محسن پیدا شد. حمیده از دیدن او وحشت کرد. قیافۀ محسن طلبکار و عصبی بود و به محض رسیدن به خانه، سراغ سعید را گرفت. تُراب او را دعوت به نشستن کرد و آسیه برایش چای آورد. بچه ها با بیگانگی نگاهش می کردند و از او هراس داشتند.

تا آمدن سعید، کلی بد و بیراه به حمیده گفت و بعد از تُراب پرسید: «سعید به چه حقی زن و بچه منو به تهران آورده؟ می تونستم ازش شکایت کنم! به خاطر شما که بزرگ ترین این کار رو نکردم!»

تُراب سعی کرد او را آرام کند. به هر ترتیب تا شب که سعید از سر کار برگشت، مجبور بودند او را تحمل کنند. برخورد آنها گرم و دوستانه نبود و به محض اینکه محسن لب به اعتراض گشود، سعید گفت: «ببین محسن، حرف اضافی نزن! تو زنت رو توی بیمارستان روانی ول کردی و رفتی. بچه ها رو ازش دور کردی و چند ماهه که یه قرون خرجی بهش ندادی، حالا هم من اجازه نمی دم اونو ببری. مگه اینکه قول بدی باهاش خوش رفتاری کنی و زندگی اون و بچه ها رو تأمین کنی. فکر نکن چون شوهرش هستی هر غلطی که بخوای می تونی بکنی!»

با وجودی که می دانست محسن از چه قماش و طبقه ای است، جلوی او کوتاه نیامد و به شدت سر حرف خودش ایستاد. حتی تصمیم داشت او را کتک مفصلی بزند و بیرونش کند. در آن لحظه، به فکر دستهایش نبود و برایش مهم نبود که آسیب ببیند و از کار باز بماند. اما محسن کوتاه آمد و دو روز بعد با حمیده و بچه هایش به مشهد رفتند. سعید هر چه پس انداز داشت به خواهرش داد و از محسن قول گرفت مراقب او و بچه ها باشد.

به پیشنهاد سایه، سعید تصمیم گرفت که در بعضی محافل و جشنها شرکت کند. اوایل از این کار خجالت می کشید، اما بعد از مدتی برایش یک امر عادی و روزمره شد. بیشتر اوقات همراه سایه به این محافل می رفت و دستمزد خوبی هم نصیبش می شد. مهران سایه هرگز در این گونه محافل ساز نمی زد، او استاد بزرگی بود که درآمدش از برگزاری کنسرتها و جشنواره های گوناگون و نیز تدریسهای خصوصی تأمین می شد. فقط گاهی که هوس می کرد در جمع دوستان با سعید و دیگر همکارانش ساز می زدند و آواز می خواندند. اما برای سعید این گونه درآمدها غنیمت بزرگی بود که می توانست چاله های متعدد زندگی او را پر کند.

آرام آرام عادت کرد بدون وجود سایه هم در این گونه محافل حضور یابد. اکثر اوقات همراه یک یا دو همکار دیگرش که تنبک و یا دف می زدند در جشنها و مهمانیهای خصوصی ساز می زد و مورد تشویق مهمانان قرار می گرفت. اکثر شبها دیر به خانه می رفت و آسیه و تراب هم به تدریج به این دیر آمدنها عادت کرده بودند و اعتراضی نمی کردند، چون در غیر این صورت زندگی شان تأمین نمی شد.

سعید هنگامی که ساز می زد از دنیای اطرافش جدا می شد و در نوای سازش که از زیر پنجه های رنج کشیده اش تراوش می کردند، غرق می شد. در آن لحظه ها، حرمانها و سختیهای زندگی اش جلوی چشمش رژه نمی رفتند و گذشته دردناک و سخت روزهای کودکی و نوجوانی اش را یادآور نمی شدند، بلکه آنچه اطرافش می دید هاله ای سبز از عشق و زیبایی بود. در آن لحظه ها، آسمان را آبی و پر از ستاره می دید و به پرواز در می آمد. هرچه بیشتر درنوای ساز غرق می شد، بیشتر پر و بال می گسترد و رهاتر و رهاتر می شد. چشمهایش را می بست و دیگر مثل گذشته چهره ها و شخصیتهای گوناگون دور و برش او را آزار نمی دادند و بر روح و روان او سنگینی نمی کردند. همه چیز و همه کس اهمیت خود را از دست می داد و او بر فراز ابرها، بالای بالا با تحقیر و تمسخر نگاهشان می کرد و از به به گفتنها و تعریف و تمجید آنان، احساس شادی و غرور نمی کرد، خودش بود و خودش.

بعد از دو سال تازه توانست سازش را عوض کند و به آرزوی دیرینه اش برسد. ساز کهنه و قدیمی اش را بسان عزیزی در جایگاه خودش قرار داد و هر چند وقت یک بار به سراغش می رفت و او را می نواخت. خانه اش را عوض کرد و به آپارتمان کوچکی در مکان بهتری همراه پدر و مادرش نقل مکان کرد. به طور نامحسوسی هنوز می لنگید. لنگیدنش خاطره و یاد گیتی را در دل او زنده می کرد. هر چند عشق و علاقه اش کمرنگ تر شده و رنگ باخته بود، اما دیدار گیتی بسان آرزوی محالی همچنان در دلش بیداد می کرد. به هر کس که نگاه می کرد و هر زن یا دختری را می دید، بی اختیار او را با گیتی مقایسه می کرد و در دل اعتراف می کرد که خداوند زنی به زیبایی او خلق نکرده است. هنوز بعد از چند سال طنین صدای او در گوشش زنگ می زد و تمام سخنان و حرکاتش در ذهنش محفوظ مانده بود. هر چند هنوز اوضاع مالی خوبی نداشت، اما مدتی بود که مادرش اصرار می کرد که برایش همسری پیدا کند و سر و سامانی به زندگی اش بدهد.

romangram.com | @romangram_com