#هلاک_و_هستی_پارت_25
سعید از او پرسید: «پس محسن آقا کجا هستن؟»
مادرش اظهار بی اطلاعی کرد و گفت: «والله دو روز پیش این بچه هارو گذاشت و رفت! گفت زود برمی گردم!»
آسیه با گلایه گفت: «اینه رسم زن داری؟ آخه شما مگه خودتون دختر ندارین؟ بچۀ منو توی دیوونه خونه ول کردین و رفتین پی کارتون!»
سعید بلافاصله از جا بلند شد و حمیده و بچه ها را برداشت و گفت: «به محسن بگین اگه بچه هاش رو می خواد، بیاد تهران از من بگیره!»
تصمیمش را گرفته بود. همگی به مسافرخانه برگشتند. حمیده و بچه ها بعد از مدتها آن شب شام مفصلی خوردند و فردا صبح با قطار راهی تهران شدند.
مشکلات سعید و خانواده اش تمامی نداشت. می دانست باید جوابگوی صاحبخانه هم باشد. اما پی همه چیز را به تنش مالیده بود. باید تکلیف خواهرش روشن می شد.
دو هفته گذشت. سعید به سر کارش برگشته بود. خانه کوچکش گنجایش نگهداری حمیده و بچه ها را نداشت، اما چاره ای نبود. آسیه از وجود آنها خوشحال بود و تا می توانست به آنها محبت می کرد.
romangram.com | @romangram_com