#هلاک_و_هستی_پارت_24

خانم معین از این مناظر دیده بود، با وجود این متأسر شد و سری از روی تأسف تکان داد و به حمیده گفت: « این هم مادرت، دیگه غصه نخور! انشاءالله تا عصری مرخصت می کنیم که بریم بچه هات رو ببینی!»

حمیده چنین خوشبختی ای را باور نداشت. بدون اینکه حرفی بزند، با قدردانی سری تکان داد و خندید.

همان روز بعد از ظهر بعد از اینکه دکتر حمیده را دید و با سعید و آسیه صحبت کرد و مطمئن شد که حمیده خانواده ای دارد که مسئولیت او را به عهده دارند، او را



• مرخص کرد. هیچ پرندۀ محبوسی مانند حمیده از آزادی اش احساس شادی و رهایی نمی کرد. باورش نمی شد بتواند دوباره محیط بیرون را ببیند و از آن اسارتگاه تنگ و طاقت فرسا نجات یابد. حمیده به محض ورود به آنجا فهمید که شوهرش او را دیوانه قلمداد کرده و در میان بیمارانی که تفاوت بسیاری با او داشته رها کرده و رفته است. هر چند حمیده افسرده و پرخاشگر بود، هر چند گاهی دچار اوهام و خیالات می شد، با وجود این نمی توانست آنجا ر ا تحمل کند. پوستی بر استخوان شده بود و گونه هایش گود رفته بودند.

سعید که کنارش راه می رفت و او را حمایت می کرد، از بوی عرق و تعفنی که از سر و بدنش به مشام می رسید، دچار اشمئزاز شده بود. چیزی به رویش نیاورد. تصمیم گرفت یک راست به خانه حمیده برود و با شوهر او صحبت کند.

وقتی به در خانه رسیدند، هر چه زنگ زدند کسی پاسخگوی آنها نبود. به ناچار راهی خانه حمیرا شدند و او با خوشحالی و اشک و زاری پذیرایشان شد. حمیرا گفت که بچه های حمیده در خانۀ مادربزرگشان به سر می برند و گاهی شبها محسن آقا آنها را به خانه می آورد و چند روز نگهداری شان می کند و یا به خانۀ خواهرش می برد. و بعد با ناراحتی رو به سعید گفت: «خلاصه بچه ها آلاخون والاخون شدن! چند روز هم من ازشون نگهداری کردم! اما هم شوهرم صداش دراومد، هم اینکه با بچه های من نمی ساختن و دعواشون می شد!»

حمیده برای دیدن بچه هایش بی تاب بود. ساعتی بعد راهی خانه مادرشوهرش شد. بچه ها به محض دیدن او خودشان را در آغوشش انداختند و گریه کردند. سعید از دیدن چهره زرد و نحیفشان دچار تأسف شد. مادر محسن هم از دیدن آنها خوشحال شده بود. دیگر یارای نگهداری دو بچه شیطان و گرسنه را نداشت.

romangram.com | @romangram_com