#هلاک_و_هستی_پارت_23


سعید با التماس گفت: « خانم، ازتون خواهش می کنم اجازه بدین منم ببینمش! مگه شما نمی خواستین مرخصش کنین، خب من برای همین کار اومدم. اومدم خواهرمو ببرم!»

خانم معین پرسید: « پس شوهرش کجاست؟ اون باید بیاد زنش رو ببره!»

سعید قبل از اینکه مادرش حرف نابجایی بزند، بلافاصله پاسخ داد: « راستش، شوهرش رفته مسافرت! بچه ها هم پیش خواهر بزرگم هستن. اون... اون اصلاً به فکر زنش نیست. مطمئن باشین اون هیچ وقت نمی آد حمیده رو ببره، می خواد طلاقش بده!»

معین حرفهای سعید را باور کرد. بدون شک اگر شوهر حمیده کوچک ترین علاقه ای به همسرش داشت، یک بار هم که شده به ملاقاتش می آمد. با وجود این، سری تکان داد و گفت: « در هر حال، باید تا بعد از ظهر که دکتر می آد صبر کنین. حالا هم فقط مادرش می تونه بره و اونو ببینه. شما بهتره بعد از ظهر وقت ملاقات بیاین و با دکتر صحبت کنین. نمی دونم اجازه می ده ببرینش یا نه!»

آسیه به دنبال معین وارد اتاق شد. حرفهای خانم معین از نظر سعید ضد و نقیض می آمد. سعید نمی دانست که ظرفیت بیمارستان کمتر از تعداد بیمارهایی بود که بستری شده بودند و مسئولان آنجا نمی خواستند یا نمی توانستند بیماری را بیش از دو هفته نگه دارند. به خصوص بیمارانی را که به مجرد گرفتن دارو، آرام می شدند و گوشه ای می نشستند و کز می کردند و آزاری به کسی نمی رساندند.

حمیده هم یکی از همان بیمارها بود. او ساعتها گوشه ای می نشست و به انتظار دیدار فرزندانش چشم به در می دوخت. نه گریه می کرد، و نه شکوه ای سر می داد. ساکت، مات و آرام ساعتها به نقطه ای خیره می شد و حرفی نمی زد. خیلی دلش می خواست از آنجا رهایی یابد، اما هر بار که این تقاضا را می کرد با مخالفت دکتر و پرستارها روبرو می شد. مسدولان بیمارستان در انتظار شوهرش بودند که به ملاقاتش بیاید و یا تقاضای مرخصی همسرش را بکند. در هر حال، حمیده جزء آن بیماران نادری بود که بیش از مدت لازم در بیمارستان مانده بود.

آسیه وارد اتاق بزرگی شد که بیش از ده پانزده زن و دختر در آن نشسته و یا روی تخت دراز کشیده بودند. بعضی از بیمارها هم به خاطر نبودن تخت روی زمین جا خوش کرده و مشغول صحبت بودند. آنجا بیشتر شبیه زندان بود تا بیمارستان! چشمهای آسیه با نگرانی و سرگردانی اطراف اتاق را می کاوید و ناگهان به روی چهره رنگ پریده حمیده ثابت ماند. بی اختیار گریه اش گرفت و به سوی دخترش دوید. حمیده که باورش نمی شد فرشته نجاتی مثل آسیه را ببیند، نفسش گرفت و از حرکت باز ایستاد. آسیه او را بغل کرد و همچنان که سیل اشک صورتش را شست و شو می داد، قربان صدقه اش می رفت.


romangram.com | @romangram_com