#هلاک_و_هستی_پارت_22

مادر پسر صبحانه را که حاوی نان و پنیر و کرده و مربا بود، با اشتهای تمام خوردند. آسیه باورش نمی شد که صبحانه آماده بخورد و بعد از آن هم مسئول شستن ظروف و جمع آوری سفره نباشد. دلش قوت گرفت. لبخندی محو و کمرنگ چهره اش را زینت می داد که از دید پسرش پنهان نماند.

ساعتی بعد هر دو به راه افتادند. سعید محل بیمارستان را می شناخت. سالها پیش یکی از دوستانش که افسردگی گرفته بود در آنجا بستری بود. سعید هیچ خاطره خوشی از آنجا نداشت. دوستش چند ماه بعد از مرخص شدن از بیمارستان خودکشی کرده بود. سعید می ترسید حمیده هم به همان سرنوشت دچار شود. دلش شور می زد و بغض گلویش را می فشرد، اما جلوی مادرش چیزی به روی خودش نمی آورد. نمی خواست او را آزرده تر و رنجورتر ببیند.

ساختمان بیمارستان کهنه و فرسوده بود. پشت پنجره اتاقها را کاغذ چسبانده بودند و اثری از پرده مشاهده نمی شد. بیمارستان دارای دو قسمت جداگانه مردانه و زنانه بود. سعید به محض ورود به دفتر بیمارستان مراجعه کرد و به خانمی که با لباس سفید آنجا نشسته بود سلام کرد و گفت: « من سعید مهرابی برادر حمیده هستم. من و مادرم از تهران اومدیم. می دونم وقت ملاقات نیست، اما... اما من به اجبار چند روز مرخصی گرفتم که بتونیم بیایم و اونو ببینیم. مادرم خیلی نگران اونه. از وقتی که شنیده فقط گریه می کنه. اگه ممکنه...»

خانم مربوطه نگاهی به آسیه کرد و گفت: « مادر جون، دخترت خیلی وقته اینجاس! چرا زودتر به ملاقاتش نیومدی؟ این بیچاره از بقیه بی کس و کارتره. نه کسی به ملاقاتش می آد، نه چیزی براش می آرن! راستش منم نگرانش بودم. فقط خواهرش یکی دو بار بهش سر زده. مگه شوهرش اینجا نیست؟ شماها تا جالا کجا بودین؟»

آسیه به محض شنیدن حرفهای او، به سینه اش زد و شروع به گریه کرد. سعید که چهره اش در هم رفته بود، گفت: « راستش خانوم محترم، ما تازه خبردار شدیم! نامه خواهرم همین پریروز به دست ما رسید!»

متصدی دفتر پرستاری که خانم معین نام داشت، از سر دلسوزی گفت: « باشه، بهتون اجازه می دم که ببینیدش! نه به خاطر شما، بلکه به خاطر خودش! ما کم کم خودمون می خواستیم کس و کارش رو پیدا کنیم و بفرستیم بره خونه ش!»

و بعد از جایش بلند شد و گفت: « همراه من بیاین!»

سعید و آسیه اطاعت کردند. بعد از عبور از یک راهروی تنگ و تاریک تازه به پله ها رسیدند. چهار طبقه بالا رفتند و در طبقه چهارم در حالی که هر سه نفر نفس نغس می زدند، خانم معین رو به سعید کرد و گفت: « شما همین جا منتظر باشین! فقط مادرش می تونه داخل بشه!»

romangram.com | @romangram_com