#هلاک_و_هستی_پارت_21


آسیه که آخرین لقمه شامی را قورت می داد، سری تکان داد و گفت: « ان شاءالله در پناه خدا! سعید جون، چطوره مستقیم بریم بیمارستان! طاقت دیدن روی این مرتیکه رو ندارم.» منظورش محسن، شوهر حمیده بود.

سعید در حالی که از جایش بلند می شد، گفت: « آخه اون موقع صبح که ما رو راه نمی دن. فکرش رو نکن، کاری می کنم که اونو نبینی!»

دیگر توضیحی نداد. آسیه هاج و واج نگاهش کرد و دنبال او به راه افتاد. هنوز شش صبح نشده بود که به مقصد رسیدند. هوا سرد و نیمه تاریک بود. سعید با عجله تنها چمدانی را که همراه داشت، برداشت و همراه مادرش از قطار پیاده شدند. سوز سردی می وزید و بدن نحیف و لاغر سعید را می لرزاند. خودشان را به خیابان رساندند و اولین تاکسی را که عبور می کرد، گرفتند و سوار شدند.

سعید که تمام مشهد را مثل کف دستش می شناخت آدرس مسافرخانه ای را که نزدیک بیمارستان روانی بود، به راننده داد و در برابر نگاه متعجب و معترض مادرش لبخندی زد و گفت: « مادر جون، گفتم که کاری می کنم چشمت به صورت اون مرتیکه نیفته!»

آسیه تحت تأثیر خدمتی که پسرش به او کرده بود اشک به چشم آورد و گفت: « به خدا راضی نیستم پولت رو بیخود خرج کنی. خب، می رفتیم خونه حمیرا!»

سعید به جای هر گونه پاسخی، دستهای زمخت و کار کرده او را فشرد و لبخند زد. برای دقایقی کوتاه زن بیچاره تمام درد و گرفتاری خود را فراموش کرد و در دنیایی از محبت و سپاس پسرش غرق شد.

هنگامی که به مسافرخانه رسیدند، اتاقی دو تخته گرفتند و سعید سفارش صبحانه داد. تصمیم داشت به محض اینکه وقت کاری بیمارستان شروع شود، به آنجا برود و خواهرش را ملاقات کند. هر چند حدس می زد که مانع دیدار او شوند و یا تنها در ساعات ملاقات بتواند حمیده را ببیند، اما عزم خود را جزم کرده بود هر طور شده صبح موفق به دیدار خواهرش شود.


romangram.com | @romangram_com