#هلاک_و_هستی_پارت_20

یک روز که خسته و کوفته شب هنگام به خانه رسید، مشاهده کرد که مادرش ماتم گرفته و با چشمان درمانده او را نگاه می کند. سلامی کرد و پرسید: « چیزی شده، مادر جون؟ چرا ماتم گرفتی؟» و بعد با نگاه پرسش آمیزی به پدرش نگاه کرد.

هر دو سکوت کردند و ناگهان آسیه زد زیر گریه و صدای زاری اش فضای کوچک اتاق را پر کرد. دل در سینه سعید فرو ریخت و با درماندگی از پدرش پرسید: « بابا جونپف تو رو به خدا بگین چی شده؟ خبر بدی از مشهد اومده؟»

پدرش سری تکان داد و گفت: « والله چی بگم، پسر جون! حمیده باز با شوهرش دعواش شده، اما اون جور که حمیرا تو نامه نوشته، انقدر جیغ زده و داد و بیراه راه انداخته که غش کرده! حالا هم توی دیوونه خونه س! حمیرا نوشته هر طور شده بیاین و به دادش برسین. چون حالش خیلی بده، بچه هاش هم آلاخون والاخون خونه ها شدن.»

سعید نشست، زانوانش یارای ایستادن نداشتند. دلش به درد آمد. چهره حیده با آن چشمهای سبز روشن در نظرش مجسم شد. دلش سوخت، دلش برای خواهرش سوخت که به جزم جیغ و فریاد در بیمارستان روانی محبوسش کرده بودند. چه کار می توانست بکند؟ چه کاری از دستش ساخته بود؟ اگر می توانست مرخصی بگیرد، هر طور بود خودش را به مشهد می رساند و از حال و روز خواهرش آگاه می شد. گریه های مادرش تمامی نداشت و صدای ضجه های او بیشتر خون به دل سعید می کرد.

ناگهان از جایش بلند شد. به طرف در رفت و کفشهایش را پوشید. پدرش با نگرانی پرسید: « کجا می ری سعید جون؟ بیا شامت رو بخور!»

سعید با عجله گفت: « می رم پیش استاد تا سفارش منو بکنه که بهم مرخصی بدن. باید هر چه زودتر برم مشهد! می ترسم بلایی سر حمیده بیاد!»

صدای چرخهای قطار به روی ریل چوبی، یکنواخت و خسته کننده جلوه می کرد. سعید در اسرع وقت بلیتی تهیه کرده و همراه مادرش راهی مشهد شده بودند. سپری کردن شب در قطار آن هم به روی نیمکت های چوبی و خشک، رنج آور و عذاب دهنده بود، اما برای سعید و مادرش که بارها و بارها این راه طولانی را طی کرده بودند، به صورت عادتی کسل بار و خسته کننده درآمده بود.

اواخر پاییز بود و سوز سردی می وزید. شب هنگام به شاهروز رسیدند. با عجله نمازشان را خواندند و شامشان را که چند عدد شامی بود، با نان و سبزی خوردن صرف کردند. قرار بود صبح زود ساعت پنج به مشهد برسند. سعید نگاهی به ساعتش کرد و گفت: « ان شاءالله اگه سر وقت حرکت کنه تا پنج شش ساعت دیگه می رسیم!»

romangram.com | @romangram_com